راستش توی این چند روز اخیر که مریض بودم و چندتا مشکل دیگه هم‌زمان هجوم آوردن، فهمیدم من اونقدرام آدم جدی‌ای نیستن. یعنی راستش وقتی آدم مشکلاتی داشته باشه باعث بشن شب دو ساعت تو رخت خواب غلت بزنه و بعدش دیوانه‌وار چیزایی که به ذهنش رسیده رو یادداشت کنه؛ مشکل چندان کوچیکی هم نیست.

من یک چیزی کشف کردم، البته ادعایی ندارم که قبل من کسی این رو نمی‌دونسته ولی به هرحال من به تازگی به این نتیجه رسیدم که تصمیماتی که آخر شب می‌گیریم، با تصمیماتی که در طول روز می‌گیریم، و تصمیماتی که در تنهایی می‌گیریم، با اونایی که در حضور دیگران (ولو در سکوت) می‌گیریم؛ به شدت تفاوت دارن.

شب فکر می‌کنی که کلا می‌خوام کارم رو ول کنم و برم یه مهارت یاد بگیرم کلا تغییر شاخه بدم. ظهر (احتمالا تو محل کار) یکم دودل می‌شی. «حالا بذار فردا فکر می‌کنم.»

به قول محمدرضا شعبانعلی عزیز، وقتی تصمیمی رو به بعدا موکول می‌کنید هم این خودش تصمیمه. شما تصمیم گرفتید که فردا تصمیم‌گیری کنید.

بگذریم داشتم می‌گفتم، وقتی چندتا مشکل هم‌زمان میان، آدم دیگه واقعا شک می‌کنه که نتایج اشتباهات خودش‌ان یا تقدیر.

مثلا من یک خواستۀ کوچولو (اما مهم برای خودم) داشتم، که خیلی هم برای به دست آوردنش تلاش کردم. اما به خاطر یک اشتباه ریز، مثلا پنج دقیقه تأخیر کیلومترها از خواسته‌ام دور شدم.

حالا برای من سواله که من می‌تونستم به خواسته‌ام برسم و اشتباه‌ سادۀ خودم من رو به دردسر انداخت یا تقدیر یا خواست خدا بوده و احتمالا به نحوی به نفع من شده.

راستش چند روزی می‌خواستم دیگه کلا هدف‌گذاریم رو عوض کنم؛ اما حس کردم ته قلبم هنوز می‌خوام برای آرزوم تلاش کنم. پس گفتم حکمت مکمت رو ولش کن.

گاهی حرکت به سوی هدف/آرزو مثل شنا کردن توی جزر و مد می‌مونه. خودت رو تکه تکه می‌کنی پنج متر می‌ری جلو، یه موج ۴-۶ متر هل‌ت می‌ده عقب. حالا شک می‌کنی که نکنه هدف من اشتباهه و خدا (کائنات/تقدیر) می‌خواد بهم هشدار بده.

عقلم بهم گفت: «دیگه واقعا یه خبرایی هست که نمی‌رسی، نشانه‌ها رو هم که داری می‌بینی، منتظر چی‌ای خره؟»

اما قلبم گفت: «تا اینجا اومدی حالا بقیه راه رو هم برو دیگه. اصلا اگر اشتباه بود چرا توی این مسیر قدم گذاشتی؟»

عقل: «شاید برات بهتر باشه که به این هدف نرسی. شاید اگر بی‌خیال این بشی، اهداف والاتری پیدا کنی.»

قلب: «اما خیلی نزدیک شدی بهش. درسته که داری توی فاصله چند متری تقلا می‌کنی، اما به هرحال بیشتر راه رو اومدی. حیفه که نرسی. دیدی که اون‌بار هم یه ذره مونده بود، خودت مشنگ بازی در آوردی.»

عقل: «از کجا معلوم که اگر اون اشتباه رو نمی‌کردی، اتفاق دیگه‌ای نمی‌افتاد؟ اگر بهای سنگین‌تری می‌پرداختی خوب بود؟»

قلب: «تا همین‌جاش هم کلی پرداختی، حیفه که تو فصل برداشت، همه چیز رو رها کنی.»

با اینکه تست‌های روانشناسی مسخره می‌گن که من بیشتر منطقی‌ام تا احساسی، اما فکر کنم، این که موضوع چی باشه به شدت بر نحوه تصمیم‌گیری ما (احساسی یا منطقی) موثره.

اگر یادداشت روزانه دارید که هیچی اگر ندارید حداقل زمان‌هایی که «خیلی» هستن رو یه جا ثبت کنید. زمانی که «خیلی» خوشحالید. زمانی که «خیلی» غمگینید. زمانی که «خیلی» خسته‌اید. زمانی که مریضی امان‌تون رو بریده (اینم اگر بادقت نگاه کنید یه خیلی داخلش مُستتر هست).

بعدا که بیاید اون مشکلات (یک سال یا چندماه قبل) رو بخونید، با خودتون می‌گید یعنی من واقعا انقدر درگیر بودم که تهران دانشگاه قبول شم؟ انقدر برای من مهم بود که طوطی‌م مرد؟

و البته، سفر به شیراز انقدر برای من جذاب بود؟ من انقدر با فلانی صمیمی بودم؟

خلاصه که اگه مثل آدم نوستالژیک و خاطره‌بازی هستید، ثبت لحظات خاص و برجسته براتون به شدت جذاب خواهد بود. به علاوه اون تعجبه از اینجا میاد که حافظۀ ما یک خیانتکار پسته. اما نوشته‌ها (اسناد) دروغ نمی‌گن.

پیوند‌های مرتبط:

ماجرای مردیث ماران – نمونه‌ای از خطای حافظه

۱+۵ جمله قصار – شامل چند گزین گویه مربوط به قدرت ذهن و حافظه در تغییر واقعیت

پ. ن: می‌دونم که مخاطبی وجود نداره. حداقل حالا حالاها وجود نداره و من هم به زودی این جملات رو پاک می‌کنم، اما برای یادآوری به خودم می‌گم. توی هفتۀ اول مهر دو روز رو پست خالی گذاشتم تا بعدا پر کنم. و به زودی پرشون می‌کنم. البته این رو هم می‌دونم که نوشتن این مطالب رو در وهله اول نه به مخاطب (مخاطبِ عزیز که الهی قربونش برم ;)) بلکه به خودم بدهکارم.