(توجه! نظر شخصی در این متن به شدت دخیل بوده است، مانند همۀ نوشتههای این وبلاگ)
معرفی
مشخصات: ناطور دشت/ناتور دشت اثر جروم دیوید سلینجر نخستین انتشار ۱۹۵۱
خلاصه داستان: هولدن کالفیلد، به دلیل رد شدن در چهار درس از پنج درس از مدرسه اخراج میشه. تصمیم میگیره قبل از رسیدن نامه اخراج مدرسه به خونه، بر نگرده پیش خانودهاش. کل داستان طی چند روز اتفاق میافته. داستان شامل: درگیری هولدن با خودش، گشت و گذار در شهر، ملاقات آدمهای مختلف که در بیشتر مواقع هولدن ازشون بدش میاد و … . به طور کلی اگر دلتون یک پایان جالب میخواد یا حس میکنید حوصله پوچی و بیهدفی رو ندارید این کتاب رو نخونید.
خیلیها این کتاب رو تحسین میکنن. خیلیها هم بعد از خوندن، ازش ناامید شدن. من جزء دستۀ دومام. البته شاید چند وقت دیگه بخونم و نظرم عوض بشه ولی الان فکر میکنم اون انتظاری رو که داشتم برآورده نکرد.
ترجمه
البته یک چیزی هم که روی حس من نسبت به کتاب تاثیر داشت، نسخهای بود که من خریدم.
«ناطور دشت» ترجمۀ متین کریمی، انتشارات جامی.
نسخهای که من خوندم چه مشکلاتی داشت؟ غلط املایی، پیچیدهگویی و لحن محاورهای شدید.
من این شانس رو داشتم که دو تا نسخه از کتاب رو بذارم کنار هم. نسخهای که خریدم و یک نسخهای که مترجماش اگر یادم باشه، رضا زارع بود.
اون یکی بیشتر نوشتاری بود. حس کردم این نسخه که محاورهای یا شکسته ترجمه شده به خود اصلیاش وفادارتره.
املای شکسته کتاب واقعا زیادی شکسته بود، خرد و خاکشیر شده بود. از نظر من املای شکسته نباید جوری باشه که حس کنیم غلط املاییه. دوست دارم => دوس دارم؟!! نگاه سردی بهم کرد => بم کرد؟!! شاید هم من یکم حساسم و برای دیگران آزاردهنده نباشه.
(لینک مرتبط: چند استدلال در دفاع از شکسته نویسی)
یک ضرب المثل قدیمی فرانسوی میگه:
«ترجمه مانند یک زن است: اگر زیبا باشد، وفادار نیست و اگر وفادار باشد زیبا نیست.» (+)
من ترجیح دادم نازیبای وفادار رو داشته باشم. اما فکر کنم بهتر باشه دفعه بعد برم سراغ زیبای بیوفا.
برگردیم به مقایسه. نسخهای که خریدم یکم پیچیده هم گفته. بزارید ثابت کنم. نسخهی انگلیسی رو با ترجمهی کتاب (متین کریمی) و چیزی که به ذهن من میرسه باهم میسنجیم.
If you really want to hear about it, the first thing you’ll probably want to know is where I was born, and what my lousy childhood was like …
اگه واقعا بخواین بدونین، اولین چیزی که به ذهنتون میرسه اینه که کجا به دنیا اومدم و بچگی نکبتیم رو کجا گذروندم.
ترجمه من: اگر واقعا میخواید دربارهاش بشنوید، اولین چیزی که میخواید بدونید اینه که من کجا به دنیا اومدم و دوران کودکی مزخرفم چطوری بود.
من اصلا ادعایی در ترجمه ندارم ولی واقعا اگر یک نسخۀ دیگه رو بزارید کنار نسخه انتشارات جامی میفهمید چی میگم.
داستان (شاید چیزی را لو بدهد)
داستان مسیر خوبی رو طی کرد. منظورم اینه که حوصلهات سر نمیره ولی واقعا فلسفهای پشت اتفاقات نیست. شاید برای این باشه که داستان دربارهی یه نوجوونه. ولی خوب بازم خیلی با عقل جور نمیاد. هولدن از مدرسه فرار میکنه، توی نیویورک برای خودش میگرده و اصلا هیچ برنامه خاصی نداره. از بیکاری کارش به جایی میکشه میره سراغ کسانی که خیلی هم بهشون علاقه نداره.
چپ و راست پولهاش رو بیهوده خرج میکنه. به شکل احمقانهای دنبال اینه که فقط با آدمای دیگه وقت بگذرونه. هولدن به احتمال ۹۹% یک برونگراست. اگر من به جای اون بودم، اون چند روز رو فقط مشغول کتاب خوندن و سینما رفتن و گشت و گذار در نیویورک میشدم. شبها هم که هتل بود (توی داستان هولدن پول کافی برای هتل داشت اما انقدر رفت به بار و … که پولش ته کشید).
اما پایان داستان اصلا چیز خاص یا قابل توجهای نداشت. ولی اعتراف میکنم حین خوندن سرگرمکنندهست و حوصلهتون اصلا سر نمیره.
(توجه! نظر شخصی در این متن به شدت دخیل بوده است، مانند همۀ نوشتههای این وبلاگ)