این پست را پس از مدتی تنبلی و البته مشغله زیاد، به قصد آپدیت ماندن وبلاگ می‌نویسم.

زرادخانۀ هسته‌ای این وبلاگ (یا در واقع فایل وردی که ایده‌ها و پیش‌نویس‌ها را داخلش نگه می‌دارم) خالی هم نیست. اما متاسفانه فعلا انرژی و زمان کافی برای نوشتن پست‌های باارزش‌تر را ندارم. به این پست کم‌ارزش‌تر بسنده می‌کنم.

مهرماه با یک پست به اتمام رسید. آبان هم در بهترین حالت با دو یا سه پست تمام می‌شود. این با حرف‌هایی که در پست «تجربۀ من از وبلاگ‌نویسی» زده بودم همخوانی ندارد.

اما برای این بدقولی (که در این وبلاگ کار همیشگی‌ام بوده) بهانه زیاد دارم.

شغل قبلی و شغل فعلی من

همانطور که در پست «قبل از ۱۸ سالگی چه کنیم که از بقیه جلو بیفتیم؟» گفته بودم از اواسط تا انتهای شهریور در یک مزون تولید لباس عروس کار می‌کردم. به عنوان دفتردار، مسئول هماهنگی و خرید حدود ۳ هفته کار کردم. کار جالب و البته چالش‌برانگیزی بود.

شاید اگر مدیریت و فضای کاری کمی بهتر بود آنجا می‌ماندم. اما مدیریت افتضاح بود. در این پست نمی‌خواهم از درس‌ها و تجربیات آنجا بگویم. شاید در یک پست جدا شاید هم فقط برای خودم (در یک فایل ورد) آن تجربیات را بنویسم تا از دست نروند.

تقریبا دو روز بعد از شروع همکاری من با برند تولید لباس (اگر قرار بود ازشان خوب بگویم حتما نام‌شان را می‌آوردم اما چون قبل‌تر به افتضاح بودن مدیریت اشاره کردم و اگر پست بنویسم، حرف‌هایم جالب نخواهد بود، از آوردن نام خودداری می‌کنم) در وبلاگ آقای هیوا شم یک پست دیدم که به دنبال همکار و هم‌تیمی بودند.

متن‌شان را خواندم و یک فایل ورد برای ایمیلی که قرار بود بنویسم باز کردم. به دلیل خستگی زیاد، شب‌ها پس از پایان کار فرصتی برای چیزهای دیگر نبود. چند شب به هیچ‌کارگی گذشت. بعد شروع کردم به نوشتن ایمیل. که خودش در دو سه نوبت انجام شد. بعد از ۴-۵ روز هم آقا هیوا یک جواب گرم و امیدوارکننده به من دادند.

یک چهارشنبه‌ای آخرین روز کاری من در تولیدی لباس بود، و همان شب یا فردا شب با آقا هیوا اولین جلسه اسکایپی را برگزار کردیم. جلسه اسکایپ هم به خوبی پیش رفت.

خلاصه این که از همان ابتدا مهر تا ۱۴ آبان به صورت کارآموزی در خدمت آقا هیوا و ایران فلوئنت هستم. کارهایم تا اینجا بیشتر تولید محتوا و گذراندن دوره و یادگیری چیزهای مختلف بوده.

شاید بعدا پست جداگانه‌ای درباره کار کردن و کاریابی بنویسم اما اجالتا این نکات را از من داشته باشید.

  1. از درخواست کار و رزومه فرستادن و حتی مصاحبه حضوری رفتن نترسید. چیزی برای از دست دادن ندارید. نهایتش این است که قبول نمی‌شوید. من وقتی برای مصاحبه حضوری با تولیدی لباس می‌رفتم تقریبا مطمئن بودم که قبول نمی‌شوم. اما رفتم و به جای کاری که دنبالش بودم یک کار دیگر (که شاید مناسب‌تر هم بود) به من پیشنهاد شد.
  2. خودتان را دست کم نگیرید. ممکن است دیگران چیزی در شما ببینند که خودتان از وجودش بی‌خبرید.
  3. صادق باشید. ضعف‌هایتان به هرحال لو می‌روند پس سعی نکنید پنهان‌شان کنید. اما قوت‌هایتان را خودتان باید نشان بدهید.

راستگویی یا دروغگویی در مصاحبه شغلی

همانطور که در دربارۀ من هم گفته‌ام، من صد درصدی به اصل راستگویی پایبند نیستم و برای آن تعداد زیادی استثناء قائلم. در مصاحبه شغلی حضوری هم نه از روی نیرنگ و فریب بلکه به خاطر هول شدن یکی دو حرف زدم که شاید کاملا با واقعیت هم‌راستا نبودند (برای دروغ گفتن چه اصطلاح قشنگی ساختم!). اما تقریبا تمام حرف‌ها و نکاتی که با فکر قبلی بیان کردم درست و واقعی بودند.

دوست دارم بعدا حرف‌های بیشتر درباره دروغ و راست بنویسم. البته اگر حرفی داشته باشم. اما این را فعلا داشته باشید.

من بیشتر مواقع به دروغگویی و راستگویی از دید منطقی و نه اخلاقی نگاه می‌کنم (هرچند زاویۀ اخلاقی آن هم مهم است). به این نگاه می‌کنم که الان اگر دروغ/راست بگویم چه هزینه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی دارد.

با توجه به هزینه‌های دروغگویی (امکان لو رفتن، فشاری که به حافظه و ذهن می‌آید، استرس و اضطراب، عذاب وجدان و آسیب دیدن عزت نفس)، همیشه گزینه پیش‌فرض راستگویی است. مگر این که هزینه‌های راستگویی در آن موقعیت خاص از هزینه‌های دروغگویی هم سنگین‌تر باشد.

مصاحبه شغلی یکی از موقعیت‌هایی است که از نظر من در آن دروغگویی کار عاقلانه و منطقی‌ای نیست.

چرا که اگر من الان بگویم قبلا یک سال کار دفترداری انجام داده‌ام، زمان نوشتن اولین نامه اداری یا مرتب کردن زونکن‌ها لو می‌روم. اگر در کارآموزی/کار آزمایشی چنین چیزی افشا شود شانس ادامه همکاری خیلی پایین می‌آید.

بنابراین توصیه می‌کنم در مصاحبه شغلی تا جایی که می‌توانید صادق باشید.

کار و حال و هوای فعلی

من آقا هیوا را خیلی خیلی کم می‌شناختم. در حد کامنت‌هایشان در روزنوشته‌ها و متمم. وبلاگ‌شان هم خیلی وقت نبود که پیگیری می‌کردم. شاید بپرسید پس چرا تو که قصد دورکاری نداشتی، سراغ کسی که نمی‌شناختی رفتی تا با او به صورت دورکاری همکاری کنی؟

باید بگویم که در همان حد کمی شناخته بودم‌شان احساس خوبی داشتم. یعنی تا حد خوبی مطمئن بودم که از کار کردن با این شخص ضرر نخواهم کرد. و البته که فکر درستی بود. حالا که یک ماه و نیم گذشته، معتقدم تصمیمات کاری اخیرم، تصمیمات خوبی بودند.

  1. اوایل شهریور از دورکاری ناامید شدم و گفتم می‌روم به دنبال کار فروشندگی حضوری.
  2. از اواسط شهریور تا آخرش با یک برند تولید لباس عروس کار کردم. تجربۀ ارزشمندی بود.
  3. از ابتدای مهرماه تا امروز (۱۰ آبان) در خدمت آقا هیوا (سایت ایران فلوئنت) هستم.

این سه تصمیم واقعا تصمیمات خوبی بودند. نمونه از تصمیمات بد هم دارم.

نزدیک به دو ماه و نیم برای دورکاری وقت تلف کردم. صدها درخواست کار و رزومه فرستادم. با چندنفری صحبت کردیم. با یکی دو نفر آزمایشی کار کردم. نه حقوق کار خوب بود. و نه خود کار.

هیچ وقت حس خوبی به تولید محتوای کیلویی و دربارۀ همه‌چیز نداشته و ندارم. یعنی دوست دارم دربارۀ یک موضوع کار کنم تا آن موضوع را یاد بگیرم. حتی حاضر شده بودم برای یک سایتی روی یک موضوع پزشکی به زبان انگلیسی تولید محتوا کنم. اما خوشبختانه آن کار جور نشد و وارد مسیری شدم که در لیست بالا روایت کردم.

خلاصه الان از کارم و جایی که در آن هستم راضی‌ام. فقط از خودم ناراضی‌ام. به اندازه کافی کار نمی‌کنم. با این حال برای دانشگاه و کارهای دیگر و حتی تفریح وقت ندارم. عجیب است، نه؟ هروقت مسئله حل شود، با جوابش به یک پست تبدیل می‌شود. شاید هم برای حل کردنش باید یک پست بنویسم؟