از ترس ضعیف شدن بدن و عضلاتم (از فرط بیتحرکی) و به یاد گذشته (که زیاد به پیادهروی میرفتم) تصمیم گرفتم امروز غروب کمی در محله بچرخم. البته از نظر روانی هم به راه رفتن نیاز داشتم.
هوا برای ۶ غروب زیادی تاریک بود. شاید هم چون من جدیداً کمتر بیرون میروم با واقعیتهای محیط بیرون (از خانه) ارتباطم را از دست دادهام. تاریکی هوا از یک طرف و بخار کردن عینک از طرف دیگر، دید مرا کور کرده بود. در خیابانهای خلوت ماسکم را میزدم پایین. چون ترجیح میدادم ریسک بیماری را بپذیرم تا اینکه یک زورگیر بیاید سراغم و من دیر متوجهش بشوم.
حادثه
داشتم برای خودم راه میرفتم که صدای محکمی توجهم را جلب کرد. متوجه شدم یک ماشین، به یک ماشین پارکشده کوبیده. کمی جلوتر رفتم. دیدم راننده دنده عقب گرفت و «فرار کرد». بدون اینکه خیلی فکر کنم پلاکش را حفظ کردم (یا حداقل تلاش کردم حفظ کنم). به نزدیکی ماشین مورداصابتقرارگرفته که رسیدم متوجه عمق فاجعه شدم.
در سمت شاگرد آسیب جدی دیده بود. فکر میکنم کارش از صافکاری گذشته بود و باید تعویض میشد. چندثانیهای فکر کردم. صاحب ماشین که آن اطراف نبود. اما چندین شاهد آنجا بود. همه بیشتر مبهوت بودند.
با خودم گفتم: «تو که پلاک را حفظ کردی. حداقل برو یه خبری بده به اون بنده خدا.»
آنجا جلوی یک بازارچه بود. رفتم داخل و بعد از کمی پرسوجو مدیریت مجموعه را پیدا کردم. بهشان توضیح دادم که شاهد چه اتفاقی بودم. و گفتم پلاک را حفظم. برایشان گفتم و آنها هم یادداشت کردند. تقریباً مطمئن بودم که سر و کله صاحب ماشین پیدا میشود تا با کمک مدیریت مجموعه و دوربینها «راننده فراری» را پیدا کند.
من هنوز پیش مدیریت مجموعه بودم که صاحب ماشین آمد. خلاصه یک بار دیگر حادثه را توضیح دادم. تمام اطلاعاتی که فکر میکردم بهشان کمک میکند شخص خاطی را دقیقتر و راحتتر پیدا کنند را بهشان گفتم و خداحافظی کردم. هرچند حالا که فکر میکنم یک نکته ریز را از قلم انداختم که البته اصلاً کلیدی نبود و مطمئنم بدون آن هم توانستهاند کارشان را جلو ببرند.
شاید بپرسید چرا این کار را کردی؟ مگه تو خبرچینی؟ راستش را بخواهید حس کردم همین که شاهد اتفاق بودم مسئولیتی بر دوشم است. پس سعی کردم آن را بپذیرم.
باید بگویم که من از همان لحظه که متوجه شدم راننده خاطی دارد فرار میکند، خودم را جای کسی گذاشتم که ماشینش آسیب دیده و با او «بیشتر» همذاتپنداری کردم. بله شاید کسی که فرار کرد عجله داشته یا پول نداشته که خسارت بدهد. اما هرچه هست، آدم باید پای اشتباهاتش بایستد حتی اگر نتواند آن را جبران کند.
با خودم گفتم راننده خاطی دو خطا مرتکب شده. خطای اول که کاملاً سهوی بوده، کوبیدن به ماشین دیگری بوده. که هیچ اشکالی ندارد و برای همه پیش میآید.
خطای دوم شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت بود. که کاملاً به عمد و با انتخاب شخص همراه بوده. البته که بحث سیستم یک و دو مطرح است و نمیشود گفت کار طرف «ازپیشفکرشده» یا premeditated بوده است. یا با تفکر زیادی همراه بوده. واقعاً شاید فشار عصبی و اضطراب باعث این تصمیم اشتباه شده.
به هرحال که با کمک دوربینها به احتمال زیاد واقعیت حادثه مشخص میشد. من فقط خواستم به اندازه چند دقیقه یا چند قدم به فردی که ضرر دیده کمک کنم.
واقعاً اسم این قضیه را دوراهی اخلاقی یا moral dillema نمیشود گذاشت، آن تعللی که داشتم، بیشتر از روی تنبلی بود. اینکه نمیخواستم خودم را درگیر چیزی کنم که به من ربطی ندارد. من دردسر نمیخواستم. اما به هرحال خوشحالم اگر به اندازه یک واحد حس مثبت به فرد آسیب دیده داده باشم یا چند دقیقهای زمانش را نجات داده باشم.
ترس از پیامدهای ناشناخته
جالب اینجاست که گاهی اوقات یکی از دلایل ترس ما از اقدام کردن این است که نمیدانیم واقعاً اقدام ما مفید یا فقط کار را خرابتر میکند؟ مثلاً ممکن است من پلاک اشتباهی را گزارش داده باشم و برای یک شخص بیگناه دردسر درست کرده باشم. هرچند فکر میکنم با توجه به اینکه ۸ کاراکتر در پلاک وجود دارد، خطای من حدود یک یا حداکثر دو کاراکتر بوده. به علاوه خودم هم به عزیزان گفتم که با مشخصاتی که من دادم و چک کردن دوربینها، اول مطمئن شوید که پلاک درست چیست بعد به مراحل بعدی بروید.
یا اینکه شاید کسی که فرار کرد واقعاً مشکلات عدیدهای در زندگی داشته و من نباید در اضافه کردن یک مشکل دیگر به زندگیاش کوشش میکردم. همانطور که بالاتر گفتم به هرحال با توجه به سطح آسیبِ وارده، صاحب ماشین پیگیر میشد و از طریق دوربینها به نتیجه میرسیدند. من تنها سرعت کار را بالا بردم. در واقع به صاحب ماشین کمک کردم اما ضرری به شخص خاطی نزدم. چون به هرحال شتر در خانهاش خوابیده بود.
یا مثلاً یک دوستمان ناراحت است. حالا ما نمیدانیم که واقعاً حرفهای ما حالش را بهتر میکند یا حتی بیشتر اذیتش میکند.
به نظرم در اینجور مواقع باید سبکسنگین کرد و برد-بردترین گزینه کمترباخت-کمترباختترین گزینه را انتخاب کنیم.
یک سخن زیبایی خواندم که میگفت، شما تا زمانی که ایدهتان در مغزتان است صاحب آن هستید. وقتی وارد دنیای واقعی شد از کنترل شما خارج میشود. [در واقع این حرف یک نقل قول صرف نیست. اما به هرحال ماده اولیه این سخن در ص ۷۰ کتاب جزء از کل چاپ نشر چشمه آمده بود و این چیزی که شما خواندید در ذهن من فرآوری شده بود.]
به نظر من فقط ایدهها اینطور نیستند. اعمال هم همینطور هستند. یعنی ما انتخاب میکنیم که چه کنش یا واکنشی داشته باشیم. اما واکنش بقیه و پیامدها از اختیار ما خارجند.
فقط میتوانیم به بهترینها امیدوار باشیم و خودمان را برای بدترینها آماده کنیم.
سلام نوید جان
وقتی کلاس یک بودم یه تجربه بد از همین دوراهی ها کسب کردم. دوتا از همکلاسی هام گلاویز شده بودند و دست های هم دیگر را می پیچاندند تا به خیال خودشان آنها را بشکنند. منم رفتم جدایشان کنم. نمی دونم چی شد که یکی شون با پشت افتاد زمین. هورا کشید: کاردو منو پرت کرد! بچه ها کاردو منو پرت کرد!
یهو کلکلاس ضد من شد. همه افتادند دنبالم. حالم درست مثل وقتی بود که داری توی خیابون راه میری و یهو یه گله سگ ولگرد جلوت ظاهر میشن. برای چند لحظه خشکم زد ولی بعد دویدم. نمی دانم آن روز چطور خلاص شدم (شاید به خاطر وزن کم و قدم های بلندم بود) ولی این خاطره که توی بچگی برام اتفاق افتاد باعث شد تا مدت ها بی خیال مشکلات همکلاسی ها و مردم باشم. هرچی میشد میگفتم به من چه.
گرچه به مرور این خصلت بی تفاوتی رو از خودم پاک کردم، ولی حس میکنم اون ماجرا نقش مهمی در شخصیت گوشه گیرم داشته (مخصوصا که اون جریان اولین برخوردم با بچه های همسن خودم بود)
سلام
چه اتفاق بدی. متاسفانه یا خوشبختانه منم دقیقا تجربه مشابه تو رو داشتم. کلاس اول یا پیش دبستان بودم، یکی از بچه ها رو یکی دیگه از بالای سکو انداخته بود پایین، طرف پهلو یا شکمش هم زخم شده بود. در حدی که مادرش اومد بردش.
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی ذهنش رخ داده بود که میگفت من هلش دادم. در حالی که تا جایی که یادمه من اون زمان اصلا اون طرفا نبودم یا اگه بودم واقعا من هلش نداده بودم. چون من توی بچگی درسته شیطون بودم اما وحشی نبودم و توی خیلی چیزها از جمله دعوا با بقیه ترسو بودم (یعنی در حد پرت کردن بقیه از سکوی نیم متری بی پروا نبودم). خلاصه که یه انگی به ما زدن ولی تهش چیزی نشد. حادثه جدی نبود منم خوش سابقه بودم.
برای من هیچ وقت صفر و صدی نبوده. هیچ وقت سوپرمن نبودم که بخوام به مشکلات و مسائل همه توجه کنم. اما معمولا کاملا هم بی تفاوت نبودم. مثلا ده ها موقعیت توی ذهنم هست که بین اقدام (کمک) گیر کردم. بعضی مواقع کاری که لازم بوده رو انجام دادم و بعضی مواقع هم از روی ترس (به خاطر مسئولیت، دردسر، پیامدهای غیرمنتظره) و یا تنبلی کاری نکردم و سعی کردم قضیه رو فراموش کنم (و واقعا فراموش کردم).
به طور کلی خوبه که بقیه اهمیت بدیم. هیچ فایده ای هم که نداشته باشه اینه که تعامل با دیگران و مخصوصا کمک به بقیه خیلی لذت بخش و از نظر روانی مفیده. اما آدم اگه بخواد سوپرمن باشه خودش داغون میشه. مثل کسی که روز امتحان میخواد به همه همکلاسیهاش کمک کنه اما خودش می افته. اینجا یکی از حوزه هاییه که به نظر من تعادل توش کاملا منطقی و بهینه ست.
امیدوارم همیشه با یا بدون دیگران خوشحال باشی. 🙂