زندگی پر است از انواع غبطهها، حسرتها و غصهها. حس من این است که حسرتهای مادی را راحتتر از چیزهای معنوی میتوان جبران کرد. بالاخره در نهایت، PS5 میتواند حسرتِ PS4 نداشتۀ ما را ارضا کند. با این وجود، حتی اگر کسانی بهتر از قبلیها پیدا کنید، نمیتوانید بگویید این هم دقیقاً همان است، فقط کمی بهتر. «این همان دوست است، یک مدل بالاتر.»
احتمالاً برای شما هم بارها پیش آمده که در جایی، جمعی، شرایطی قرار گرفته باشید، و خودتان را اضافه یا نامناسب بدانید. یا با خودتان بگویید حضور در اینجا لیاقت من نبود، یا اینجا بودن برای من شکنجهآور است.
برعکسش هم بسیار برای ما پیش آمده. به جایی، جمعی، شرایطی نگاه میکنیم و غبطه میخوریم. «ایکاش من هم همراه دوست دخترم سوار آن کشتی تفریحی لوکس بودم.» «دلم میخواست من هم متولد سال فلان در کشور فلان بودم.» «چقدر دلم میخواست من هم در فلان مهمانی یا گفتگو حضور داشتم.»
یا شاید غبطه به شکل دیگری باشد.
خاطرات و افکاری که تقریباً فراموششان کرده بودم
یادم است زمانی که کلاس ۶ام دبستان بودم، همکلاسیهای عجیب و غریبی داشتم، شاید هم آنها عادی بودند و من غیرعادی. تقریباً بیش از نصف کلاس داشتند برای حضور در آزمونهای خاص و ورود به مدارس تیزهوشان آماده میشدند. نمرههای کلاسیشان هم ۱۹-۲۰ بود. من چه؟ در ریاضیات سادۀ خودمان هم مشکل داشتم. و اصلاً خبر نداشتم چنین مدارسی وجود دارند. یا چنین کلاسها و دورههایی هستند که ما را برای آزمونهای تیزهوشان آماده میکنند.
خیلی دوست داشتم با دوتا از بچههای تاپ کلاس دوست شوم. اسم یکیشان پویان بهمنی و دیگری نیما اویارحسینی بود. با هرکدام هر از چندگاهی گپ و گفتهایی داشتیم. واقعاً بچههای خوبی بودند. چه از نظر درسی و چه از نظر اخلاقی.
مهربانی و شاید ترحمِ فراتر از حد انتظار
آن زمان تازه داشت مُد میشد که برای بچههای تبلت بخرند. من و برادرم مقداری پساندازمان را روی هم گذاشتیم و پدر هم کمکی کرد و برایمان یک تبلت خرید. چه تبلتی؟ برند پیر کاردین. آن تبلت، با آن برند مسخرهاش، عمر بسیار کوتاهی داشت. ولی همان مدت کوتاه هم برای ما شیرین بود. پس از این همه سال، از کار پدرم حرصم میگیرد. چرا که با همان پول میشد تبلتهای باکیفیتی مثل لنوو و هوآوی خرید.
یک روز، روز بازی در مدرسه بود. همه اسباب بازی برای خود آورده بودند. جالب است که من اصلاً یادم نیست چه با خودم آورده بودم. شاید هم چیزی نیاورده بودم. نمیدانم. اما به هرحال خوب یادم هست که برای من جذابترین صحنههای آن روز، بازیهای قشنگِ روی تبلتهای خوبِ بچهها بود (یادم نیست در آن برهه تبلت داشتیم یا قبل و بعدش بود). هرچه که بود برای من روز پرحسرتی بود.
همان روز یا کمی بعد (یا قبل)، با پویان بهمنی ،که بالاتر معرفی کردم، داشتیم صحبت میکردیم. گفتم من هم تبلت دارم. پرسید «مارکش چیه؟». گفتم «پیر کاردین». مطمئنم تا به حال اسمش را نشنیده بود و بعد از آن هم نشنید. اما گفت «عه. چه جالب. شنیدم مارک خوبیه.» اگر اشتباه نکنم یکی دیگر از همکلاسیهای تاپ که دوست پویان بود هم آنجا بود (شایانِ چیچی؟). پویان بهمنی غرور من و آبروی من را جلوی دوستش که با من کاملاً غریبه بود حفظ کرد. این حد از شعور برای بسیاری از بزرگسالان هم قفل است.
واقعاً خسران بزرگی بود که نشد با پویان دوست شوم.
تنزل جغرافیایی و اجتماعی
بگذریم. فقط خواستم بگویم که بچههای خوبی بودند و من هم دلم میخواست باهاشان صمیمی شوم. اما بنا به هزار و یک دلیل (تفاوت فرهنگی، طبقاتی، رفتاری، محل زندگی و تحصیلِ سالهای قبل)، نشد که با هم خوب آشنا شویم.
در سالهای اخیر از طریق سرچ در اینترنت و تلگرام و اینستاگرام و … هم تلاش کردهام که پیدایشان کنم. اما چیزی دستگیرم نشد. برایم سوال است که چرا این بچهزرنگهای لعنتی هیچکدامشان وبلاگ ندارند یا با اسم واقعی در تلگرام و اینستاگرام نیستند.
چرا دارم این حرفها را میزنم؟ چون حس میکنم در دوستیابی گند زدهام. البته که با ورقهایی که در اختیارم بوده بد هم بازی نکردهام. زمانِ «پویان و نیما» من زیادی اسکل و شوت بودم. از خودم حرصم میگیرد. چرا آنقدر پَرت بودم؟ بعدها هم که آمدیم به محلات پایینتر و گزینههایم از «پویانِ باهوش و مهربان» و «نیمای درسخوان و مؤدب» رسیدند به «امیر دودی» و «ممد خطر». همین که در این فضا، سیگاری یا حتی معتاد نشدم باید به خودم آفرین بگویم.
در گذشته که پُخی نبودی، حالا چطور؟
اگر بخواهم بشمارم، ۴ دوست دارم (در همین ۴ نفر هم اما و اگر زیاد است) و تعدادی نیمچه دوست. بر اساس معیارهایی که من برای سنجش آدمها دارم تنها یکی همسطح من است و ۳ نفر دیگر جایی پایینتر از من قرار دارند.
حتماً این را شنیدهاید: «شما میانگینی از دوستان/اطرافیانتان هستید»
این جدول را به صورت کاملاً سرانگشتی یا به قول خارجیها «پشت پاکتنامهای» نوشتهام (Back-of-the-envelope calculation).
نام | نمره (از ۱۰۰، طبق معیارهای ذهنی من) |
نوید | ۵۵ |
نون | ۴۵ |
لام | ۴۰ |
دال | ۳۰ |
ه | ۵۵ |
میانگین | ۴۵ |
معنی جدول بالا این است که دوستان فعلی من خروجیشان پایین کشیدن من است. در بهترین حالت میتوانند برای من بیضرر باشند ولی در هیچ حالتی فایده ندارند. اما طبق اصل اقتصادی «هزینۀ فرصت» وقتی از یک سود محروم میشوید، انگار ضرر کردهاید. پس وقتی من ۳ دوست بد دارم. ضررش برای من، ۳ دوست خوب است که میتوانستم داشته باشم اما ندارم.
قبلاً جدی به این موضوع فکر نکرده بودم. اما دیروز که با آقا هیوا صحبت میکردیم به من تلنگر زدند. گفتند «میتونی از وبلاگت برای شبکهسازی و پیدا کردن همون کسانی که فکر میکنی ازشون محروم شدی، استفاده کنی.» امیدوارم واقعاً اینطور بشود (البته که قدمهای خوبی برداشته شده).
تنفر از قرار گرفتن در جایی که به آن تعلق ندارم
در مهمانیهای خانوادگی با گوشت و خون درک میکنم که از آشناهای «خونی»ام، فاصله زیادی دارم. دغدغهها، افکار، اولویتها، علاقیات، تقریباً همهچیزمان فرق دارد. تنها دیالوگ من احوالپرسی عمومی است. همین و بس.
در دانشگاه، خودم هم پُخی نیستم. اما واقعاً از محیط دانشگاهمان و بچهها ناراضیام (اگر نگویم متنفر). دلم میخواست بین آدمهای بهتری قرار میگرفتم که به بهتر شدن من کمک کنند.
چند وقت پیش با یکی از همکلاسیهای هنرستان درباره دانشگاه دولتی و آزاد و بقیه صحبت میکردیم. گفتم «فرقش اینه که اگر دانشگاه فلان بودم با همکلاسیها مشغول همایشی، پروژهای، مقالهای، تحقیقاتی، چیزی بودم. اونوقت اینجا دور هم جمع میشیم که مساحت مستطیل رو به دست بیاریم. نتایجمون هم به این شکل میشه: ۲۰، ۱۲۸۶، ۳۲، x-17، -۳۲۷ و تهی.»
در هنرستان هم همین حس غریبگی وجود داشت. همانطور که قبلاً اشاره کردهام، متاسفانه یا خوشبختانه، بیشتر هنرجویانِ هنرستان از سر اجبار آمدهاند. جای دیگری راهشان نمیدادند. اما من به رشتۀ کامپیوتر علاقه داشتم و با توجه به کارنامه کلاس نهم، دستم برای هر رشتهای باز بود.
انگار هرجا که میروم قطعۀ ناجور پازل هستم.
He walks among us, but he is not one us.
From Lost TV series
عشق به قرار گرفتن در جایی که – هنوز – به آن تعلق ندارم
بعضی جاها یا جمعها هستند که آرزو کردهام، داخلشان بودم. میخواستم بگویم آنها که مربوط به ژنتیک و خانواده و چیزهای انتسابی هستند را کنار بگذاریم و بقیه را بگویم. دیدم که همهچیز یک پایش در همین چیزهاست. قبلتر اشاره کردم که بخش مهمی از فاصلۀ میان من و امثال پویان در خانواده و طبقۀ اجتماعی بود.
یا برای مثال، من دوست داشتم متولد دهۀ ۵۰، ۶۰، یا سگخورد، دهۀ ۷۰ بودم. به خاطر فرصتهای اقتصادی که حالا دیگر نیستند. به خاطر آدمهای بزرگی که میتوانستم همدوره، همشاگرد، همکار و دوستشان باشم. من – به فرض محال – هرچقدر هم که آدم خفنی بشوم و افتخار همنشینی با بزرگان را پیدا کنم، با کسی مثل استاد محمدرضا شعبانعلی ۲-۳ دهه تفاوت سنی دارم. یا با همین آقا هیوا که رئیس عزیز من هستند، هرچقدر هم صمیمی بشویم، «مانع سنی» یا «فاصله سنی» همیشه محدودیت ایجاد میکند.
[اسم استاد شعبانعلی آمد. این گفتگو را از دست ندهید.]
سعی میکنم تا جایی که میتوانم از متغیرهای زندگی (variables of life) استفاده کنم و اگر باخت و ضرری هم در کار بود، دلیلش تنها ثابتهای زندگیام (constants of life) بوده باشند. یعنی جوری زندگی کنم که اگر جایی باختم یا زمین خوردم بدانم که واقعاً از توان من خارج بوده و مشکل از تصمیم، تفکر یا رفتار من نبوده.
مسیرهایی که برای ایجاد یا قرار گرفتن در جمعهای ایدهآل فرضیام به ذهنم میرسند:
- فعال شدن در جمع متممیها یا باقی جاهایی که آدمهای جالب میتوانم پیدا کنم (دارم به سایت LessWrong هم فکر میکنم اما مطمئن نیستم)
- بیشتر نوشتن در این وبلاگ، دربارۀ موضوعات و دغدغههایم
- بیشتر گشتن در وب، به دنبال آدمهایی که ازشان خوشم بیاید (آدمهایی که ازشان خوشم میآید)
- (شاید) فعالتر شدن در دنیای واقعی و اجتماعیتر شدن (مثلاً فعالیت در کافههایی که بازیهایی مثل مافیا برگزار میکنند، یا هربازی و فعالیت جمعی دیگری که جذاب باشد)
اهمیت آدمهای خوب در زندگی
چند روز پیش یکی از مهمترین و شیرینترین اتفاقات چند وقت اخیر افتاد (اتفاق خوب قبلی شروعِ فصل نهایی اتک آن تایتان بود)، با آقا هیوا یک گپ و گفت خودمانی داشتیم. برای من بسیار خوشایند و البته مفید بود. نمیدانم نرمال است یا نه. اما فکر نمیکنم هر کسی نگاهش به رئیس یا کارفرمایش مثل من باشد (با توجه به چیزهایی که از برخی محیطهای کاری دیده و شنیدهام). من آقا هیوا را نه فقط کارفرما یا رئیس خودم، بیشتر مثل یک منتور یا مربی میبینم. حتی اگر بخواهم پرروبازی در بیاورم، میتوانم بگویم که شاید روزی با هم «دوست» هم بشویم. در کنار – و زیر دست – کسی مثل آقا هیوا بودن، برای من زمانی از آن «حسرتها» بود که بالاتر گفتم. خوشحالم که شانس و کمی هم انتخابها و تلاشهای خودم باعث شدند به اینجا برسم. امیدوارم لیاقت این همنشینی را داشته باشم و حفظ کنم.
اگر یک توصیه برای دوستانی که جویای کار هستند داشته باشم، این است که به این که «برای چه کسی» و «با چه کسانی» کار میکنند توجه داشته باشند. احتمالاً پس از مدتی اهمیت مزایایی مثل حقوق خوب و عنوان شغلی باکلاس در ذهن کاهش مییابد. اما اگر درست انتخاب کرده باشیم، هرچه جلوتر میرویم از کار کردن با رئیس و همکاران خود لذت بیشتری میبریم و بیشتر شکرگزار شانس و انتخابهای خود خواهیم بود.
البته ممکن است بگویید حتی شریک زندگی هم پس از مدتی برای آدم تکراری میشود. اما به نظر من تنها ویژگیهای خوب آدمها برایمان تکراری میشوند. ممکن است به لبخندهای شیرین همسرتان یا شکیبایی رئیستان عادت کنید، اما احتمالاً به جیغودادهای بیوقفه همسر یا خشم بیدلیل رئیس عادت نمیکنید.
اگر رئیس خوب، معلمان خوب، همکاران خوب، دوستان خوب، همسر خوب (یا همسران خوب 😉، شوخی کردم، یکی هم زیاد است)، خانواده خوب، یا هر آدم خوب دیگری در زندگیتان دارید، بابت شانس و انتخابهای خود شکرگزاری کنید (کاری که نگارنده پس از تکمیل متن انجام خواهد داد). و البته سعی کنید که این خوبان را از دست ندهید.
پی نوشت
این نوشته حدود ۲-۳ هفته در پیشنویس باقی ماند. همیشه انتشار حرفهای شخصیتر و خودافشاکنندهتر سختتر است. احتمالاً خواندنشان هم سخت باشد. اما بالاخره خودم را راضی کردم که دکمه انتشار را بزنم.
برایم خیلی جالب است که با اینکه کم مینویسم اما وقتی میخواهم پستی بنویسم، پستها طولانیتر از گذشته میشوند. شاید دلیلش این است که حرفها در ذهنم تلنبار میشوند و اینجا هرازگاهی به صورت کپهکپه تخلیه میشوند.
درود
نوید عزیز این
بهترین وبلاگ که خوندم
خیلی سپاسگزارم که تجربه های خوبتو باهاشون درمیون میزاری💖🦩🌿
سلام و درود.
خوشحالم که از این وبلاگ خوشت اومده. 🙏
سلام نوید عزیز؛ خنده رو لب هات !
جمله معروفی که استاد محمدرضا شعبانعلی هم چندباری گفته:
هیچکس از متوسط اطرافیانش چندان بالاتر نمی رود.
به شخصه آدم برونگرایی هستم و خیلی زیاد حرف می زنم و چون ورودی های زیادی هم دارم حرف های تکراری کمی بطور کلی می زنم. دوستیابی برای من خیلی جذابه ولی تا همین یکی دو سال پیش که با مفهوم شبکه سازی آشنا نشده بودم چندان حرفه ای بهش فکر نمی کردم. در حقیقت به دنبال جذب همه بودم و اینکه خودم رو به شکلی جذاب نشون بدم.
در این یکی دوسال به پذیرش خود رسیدم که واقعا مسیر سختی بود. آدم های نزدیکم رو عوض کردم و وارد دنیاهای جدیدی شدم، در هایی رو باز کردم که از وجودشون بی خبر بودم. خودم شدم و از خودم دیگه خجالتی ندارم.
من دوستی و آشنایی رو به شکل مدارهای شیمیایی میبینم. یک سری آدم ها در مدار نزدیکتر و یه سری در مدار های دورتر. ملاک من طبیعتا شناخت و میزان ارتباط هست. از طرفی سعی میکنم با آدم های متنوعی در ارتباط باشم که یک وقت دچار تعصب نشوم.
خودت بودن(شفافیت) و رعایت نکردن قوانین مزخرف جا افتاده و عرف روابط به من کمک کرد سه رفیق خیلی خوب پیدا کنم که در یکسال اخیر هر روز یا برای هم زنگ زده ایم یا چت کرده ایم یا ویدئوکال رفته ایم.
یکی از مواردی که خیلی در مدل ذهنی من وجود داره اینه که نباید از کسی انتظار بی خود داشته باشی. یعنی اگر من کاری انجام میدم چون دوست دارم انجامش میدم نه چون فیدبک بگیرم یا متقارن سازی رخ بده. اصطلاحی که در مباحث تصمیم گیری با عنوان تصمیم گیری فارغ از نتیجه بیان میشه.
یونگ در مدارهای خودش بیان میکنه بسیاری از مشکلات ما ناشی از نگرانی از موضوعاتی هست که در دایره اختیارات ما نیست.
حال دلت شاد .
سلام ماهد جان
امیدوارم حالت خوب باشه.
توضیحاتی که درباره نگاه خودت به دوستی و شبکه سازی و روش دوست یابی گفتی برای من خیلی جالب بود. من درونگرا هستم. البته که به نظرم این تقسیم بندی یکم اشتباهه. چون منِِ درونگرا در بعضی موقعیتها میتونم کاملا برونگرا بشم.
اما در کل حس میکنم موقعیتهایی که باعث من داخلشون رفتار درونگرایانه دارم از برونگرایانه ها بیشتر هستن.
خلاصه ممنون که روش خودتو توضیح دادی. من بخش شفافیت رو خیلی نمیتونم بهش عمل کنم. نه که دروغ بگم، اما واقعا خیلی از حرفها هست که شاید به هیچکس نمیتونم بگم. با اینحال همیشه تا جای ممکن سعی کردم تصویری که از خودم در جاهای مختلف (بین افراد مختلف) میسازم تا حدی یکسان باشه. هرچند که به نظرم «رفتار بر اساس موقعیت» هم غلط نیست و لازمه.
امیدوارم همیشه پیروز و تندرست باشی.
اگر مایل هستی یه میل(ایمیل) بهم بده برات یچیزی بفرستم که شاید کمکت کنه، البته قطعا یه چیز عامه پسند و عرف نیست.
سلام ماهد عزیز
به همین آدرس ایمیلی که زمان گذاشتن کامنت وارد کردی الان یه ایمیل میزنم.
بابت لطفت ممنونم.
سلام
متن بلند و جالبی بود ولی یک نفس خوندم از بس که باهاش همزاد پنداری کردم!
من هم بین دوستام یکم مشنگ بودم نه در دبستان حتی راهنمایی و دبیرستان!
چون تلاش اونا برای تیزهوشان یا دانشگاه میدیدم ولی من تو حال خودم بودم!
با بعضی تاپ ها حسرت میخورم که چرا دوست نشدم و الان هم اونقدر ازشون دورم که نمیتونم!
از نظر فرهنگی پاینتر بودم همون زمان هم میدونستم و میفهمیدم و همش باعث عذاب وجدان و خجالتم میشد من وقتی همسن شما بودم هم جز اینکه خودم رو از اون افراد دور کنم راهی نداشتم!!! و بعد وقتی متوجه شدم چرا عقب نشینی کردم که بیست و سه چهارسالم بود!
و پایینتر از اون آدمها هم دوستی باهاشون رو دوست نداشتم حالا بالا و پایین نسبی هست چون من کسایی رو دوست دارم که در حال پیشرفت فرهنگی و علمی و… اینا باشن و بالا میدونم وگرنه حسرتی ندارم که چرا با دوستی با دخترهای فامیل که پیشرفتشون توی آرایش و عملهای زیبایی هست رو از دست دادم یه جورایی تنهایی رو انتخاب کردم!
دانشگاهم دقیقا کسی با این مدل فکر پیدا نکردم و دوتا دوست صمیمی ترم رو تو دانشگاه در حد همون دانشگاه نگه داشتم و باعث اعتراضشون میشدم که چرا انقدر زود میری خونه و چرا با ما کافه نمیای؟ البته اینو یکم حسرت میخورم که حداقل لذت میبردی از جوونی و جاهلی که اونم نبردی😅
وقتی هم به فکر افتادم که یک پسر داشتم و به شهر کوچیکتر نقل مکان کردم و همون رابطه های نصفه نیمه ام رو هم از دست دادم و عملا فقط چند نفر فامیل که اصلا با معیار های من جور در نمیان موندن برام و و قتی تصمیم گرفتم آدم های غریبه رو پیدا کنم تو جاهایی مثل کتابفروشی یا کلاس های داستان خوانی برای بچه ها اون وقتم کرونا اومد و ناکام شدم!
الان هم قراره کنکور بدم! شاید باز تو محیط دانشگاه و جاهای دیگه اش بتونم بگردم و دوست های بهتری پیدا کنم! و البته هدفهای دیگه ای هم دارم از دانشگاه رفتن😅 من هم وبلاگم رو به همین منظور ایجاد کردم! و البته هدفهای دیگه!😁 اصلا پست یکی دوتا قبلیم رو به همین منظور گذاشتم ولی بخاطر اینکه هیچ کامنتی نخورد ولی دیده شد خیلی نا امید شدم !
من هم از وقتی میانگین دوستان و اطرافیانم رو سنجیده ام ترجیح دادم قطع رابطه کنم و با نویسنده های کتابها وقتم رو بگذرونم(یعنی کتابشون رو بخونم) که میانگیم رو بیارم بالاتر
منم به متمم زیاد فکر میکنم ولی نمیدونم چرا کمالگرایی باعث میشه نتونم کامنت بزارم(حالا بد ننویسم؟ بعدا پشیمون نشم؟ اصلا باید درسها رو به ترتیب بخونم؟ بزار بعد کنکور)
منم تو خانواده وصله ناجورم! حرفهام اصلا با بقیه جور نیست و این حس با اینکه پر حرفم باعث میشه در جمع های بخصوصی(جمع دخترای فامیل) کم کم عقب نشینی کردم و انزوا رو انتخاب کردم! یا کمک به صاحبخونه برای پذیرایی!
منم فیلم اقای شعبانعلی رو که دیدم عاشق اون جمعی شدم که اصلا بهشون نمیام! و بازم وصله ناجورم! و درحدشون نیستم!
شما حداقل اقای هیوا رو دارید😁🤭 همین رابطه حفظ اش خیلی سخت و البته مهمه چون هر رابطه ای شدیدا بالا پایین داره و نباید بخاطر یگ اتفاق بزنیم بترکونیمش و بدی هر رابطه ای باعث عقب نشینیمون نشه اگه حداقل نیازهامون رو برطرف میکنه باید برای حفظش شدیدا فداکاری کنیم(من این رو از مژده شاه نعمت الهی یادگرفتم که همش تو صحبتاش وقتی از دوستاش میگه که چه کارهایی براش میکنن میگه دوستی شدیدا نیاز به وقت توجه و فداکاری های زیادیه!)
با توجه به اینکه ۶ساله ازدواج کردم میتونم بگم لبخند ها هم میتونن تکراری نشن😊
تا حتی در پینوشتتون هم من همذات پنداری کردم! چون منم هی کامنتم رو خوندم که ایا بزارمش.؟ این حرفا زیادی شخصی نیست؟😂
سلام
بابت این پیام دلگرمکننده ممنونم.
و چقدر جالب که انقدر تجربیات مون شبیه هستن.
بالا بردن میانگین اطرافیان حالتهای مختلفی داره. یکیش اینه که ما بریم سمت آدمهای بالاتر از خودمون و اونها مارو بالا ببرن (که این زیاد جالب نیست. چون اونها هم دلشون میخواد با آدمهای بالاتری بچرخن و ممکنه ما رو پس بزنن. همونطور که ما پایینترها رو پس میزنیم).
یکی دیگه اینه که انقدر خوب بشیم که خود به خود آدمهایی که به نظرمون بالا یا باارزش هستن بیان سمت مون یا حداقل اگه رفتیم سمت شون با آغوش باز بپذیرن مون (که این حالت به نظرم خیلی ایده آله اما شدنی هم هست).
یک چیز دیگه هم اینه که سعی کنیم همین کسانی که اطرافمون هستن و به هردلیلی باهاشون صمیمی هستیم یا اشتراکاتی داریم رو یکم هل بدیم به سمت و سویی که میخوایم. نمیتونیم کاملا تغییرشون بدیم اما میتونیم به ایده آلهای خودمون نزدیک شون کنیم. البته میدونم این خیلی سخته و در ۹۰درصد مواقع حاصلی نداره. مثلا ممکنه شما برای ۵ تا از دخترهای فامیل وقت بذارید که مثلا به وبلاگ نویسی/خوانی یا کتابخوانی علاقه مندشون کنید اما در نهایت یکیشون تحت تاثیر شما قرار بگیره.
من برای بالا بردن میانگین، سعی میکنم بیشتر از روش دوم و کمی هم از روش سوم استفاده کنم.
نمونه واقعی بخوام بگم در طول چند سال اخیر من ۴ نفر از دوستام رو به کتاب خوندن تشویق کردم. در نهایت یکیشون کتابخون شد. اما همین یک نفر شد پایِ خریدن کتاب و کتابخونه رفتن من. و با هم کلی موضوع بیشتر برای حرف زدن پیدا کردیم. و به جای اینکه من همهش به اون کتاب معرفی کنم اونم به من چیزهای جالب معرفی میکنه. کار خاصی هم نکردم براش. یکم تشویقش کردم. بهش چندبار کتاب قرض دادم. بعد رفتیم نمایشگاه یا انقلاب (یادم نیست دقیق). و دیگه خودش راه افتاد.
من به دوستهای احتمالیِ دانشگاه امید زیادی ندارم ولی به قول شما حداقل میتونم از لذت و جاهلیش استفاده کنم. 🙂
ایشالا کرونا هم کم کم میره کنار و شما هم به برنامه هاتون میرسید. منم برای «اجتماعیتر شدن» برنامه هایی دارم. و اتفاقا اونها هم بهتره توی فضای غیرویروسی جلو برن.
اتفاقا توی اینوریدر وبلاگتون رو اضافه کردم که بتونم راحت پیگیرتون باشم. کلا چند وقته وب کمتر میخونم، اما حتما میخونم تون و مهمون وبلاگتون میشم. خوشحالم که فعالیت رو از سر گرفتید.
من توی متمم خوانی خیلی افتضاح عمل کردم. ۵ ماه هم بیشتر تا پایان اکانت ویژه ام نمونده (و تا الان استفاده ویژه ای ازش نکردم). امیدوارم حداقل توی این مدت باقی مونده یکی دوتا دوره خوبش رو تموم کنم.
دوره هایی که زیاد تعریفشون رو شنیدم و خودم میخوام بخونم (حالا نه توی این ۵ ماه، ولی کلا میخوام بخونم) اینها هستن:
دوره مهارت یادگیری – دوره تفکر سیستمی – دوره مدل ذهنی – دوره تصمیم گیری – دوره تفکر نقادانه (مدیریت زمان هم قبلا خوندم اما ازش استفاده واقعی نکردم)
حق با شماست. حفظ ارتباط هم پیچیدگی خودشو داره. مخصوصا که هرچی جلوتر بریم همه چی از حالت رنگاوارنگ و تمیز خارج میشه و به واقعیت نزدیک تر میشه.
فکر این خانم شاه نعمت الهی روانشناس یا مشاور تربیت کودک باشن. از عنوان گفتگوهاشون توی آپارات به نظر میاد به موضوعات جالبی میپردازن. ممنون بابت معرفی. البته به درد خودم که نمیخوره (تربیت فرزند رو میگم)، اما توی اطرافیان مون مادران نیازمندان به آموزش زیادن. :))
چه خوب. بهتون تبریک میگم و براتون آرزوی شاد و خوشبختی دارم.
احتمالا باید میگفتم «احتمال تکراری شدن ویژگی های بد پایین تر است.» 🙂
راستی حیفم میاد نگم. وبلاگ مارک منسون (markmanson.net) رو از دست ندید. حرفهایی که درباره رابطه عاطفی میزنه واقعا عالیه. البته من فقط منطق حرفهاش رو درک میکنم و تصوری از اینکه در دنیای واقعی چجوری میشه ندارم.
دو سه تا کتابم ازش ترجمه شده که خیلی خوبن اما ارتباط مستقیم و دقیقی با مسائل عاطفی ندارن (هرچند اون مدل ذهنی که توی هنر ظریف رهایی از دغدغه ها توضیح میده به شدت روی این ابعاد زندگی تاثیر میزاره). احتمالا کتابهاش رو خوندین یا اسمشون رو شنیدین. اما گفتم محض احتیاط معرفی کنم.
اینجا خبری نیست. رهگذر کمه. 🙂 ولی اگه خواستید میتونم کامنت تون رو پاک کنم (یا از دید عموم مخفی کنم). اصلا تعارف نکنید، اگه احساس کردید لازمه بگید (حتی ممکنه بعدا نظرتون عوض بشه. هیچ اشکالی نداره).
من اگه دست خودم بود ۹۰ درصد کامنتهام در سراسر وب رو پاک میکردم. :)))
پست جالبی نوشتی
یه قسمت خیلی بزرگ زندگی که رد کردنش سخته اینه که آدم ببینه واقعا بزرگتر هاش چجوری زندگی کردن و اون روش زندگی کردنشون چه نتیجه ای بهشون داده. قدم بعدی شکستن همون چیزایی هست که یادگرفته به امید این که یونیورس بهش روش جدید رو یاد بده. بنظرم شجاعت میخواد و حواس جمع میخواد و خیلی خوبه آدم یه جور رفرنس داشته باشه تا خیلی هم از خودش دور نشه. ولی دور شدن از خود کمک میکنه که آدم از دور و از بیرون خودش رو ببینه و بتونه آنالیز کنه.
بنظرم آدم باهوشی هستی که انقدر با جزییات فکر میکنی فکر میکنم زیر ۲۰ سالت هم باشه. زندگی خیلی طولانیه و خیلی خوبه که منتور داشته باشی. ولی حواست باشه که اون منتور هم حدی داره و یه جایی متوقف شده. عین ساندیس که آخرش تموم میشه و دیگه بعد از یه جایی فقط صدا میده، باید ساندیست رو عوض کنی و بیشتر یادبگیری تا به اونجایی برسی که دیگه تو آدم بزرگه باشی و آدمای اطرافت آدمای سالمی باشن به لحاظ روحی و فکری. یه پروسه ی خیلی طولانیه و قطره قطره جمع میشه. صبر رو به آدم یاد میده چون آدم خودش رو مثل یه بچه بزرگ میکنه.
سلام مهدی عزیز.
آدمهای بزرگی که میدونم کلی چیز برای یاد دادن به من دارن کم نیستن (به لطف اینترنت و کتابها). یعنی از سمت فرستنده مشکلی نیست. مشکل از منه. دریافت هم میکنم اما عمل نمیکنم.
لطف داری. آره متاسفانه من دهه هشتادی هستم (۸۲).
نکته خوبی بود. البته ایکاش آدمها به آخرهای دانش و تجربه شون که میرسن واقعا مثل ساندیس یه صدایی از خودشون بدن که ما به موقع متوجه بشیم. 🙂
دقیقا منم دغدغه ام اینه که همین آدمهای سالم رو پیدا کنم، البته سالم بودنشون کافی نیست، باید کمی هم اشتراکات ارزشی/فکری داشته باشیم. اینجور آدمها سخت پیدا میشن و میدونم بین همدورههای خودم حتی کمیابتر هم هستن.
تعبیر بچه بزرگ کردن جالب بود واقعا.
یه تعبیر قشنگ دیگه که با این حرفت یادم افتاد، اون مجسمه هه ست که داره خودشو میتراشه. مثل این عکس:
https://i.pinimg.com/474x/d6/b6/97/d6b697d9e689c4ebb4070ead7b943a7e.jpg
صادقانه بخوام بگم، این کامنت یکی از کامنتهای سنگین بود که دریافت کردم و احتمالا نباید زود جواب میدادم. و منم الان از نظر فیزیکی خسته و داغونم. بنابراین اگه خیلی پرت حرف زدم معذرت میخوام. (شاید بپرسی چرا توی این وضعیت داری کامنت تایید میکنی و جواب میدی، باید بگم که دارم در برابر رفتن به رخت خواب مقاومت میکنم و کسی که نمیخواد به رخت خواب بره به هر ریسمانی چنگ میزنه.)
شاد و تندرست باشی.