تصمیم‌گیری یکی از اصلی‌ترین وظایف مغز ماست، یا در واقع تأثیرگذارترین عملکرد آن. به همین دلیل، من همیشه به دنبال بهینه‌سازی نتایج تصمیماتم هستم. این چندسال اخیر در بیشتر تصمیماتم گند زده‌ام. بنابراین این گندزدن‌ها باعث شده دلم بخواهد بیشتر در مورد تصمیم‌گیری بخوانم و یاد بگیرم.

قبل‌تر در پست معرفی کتاب ۵۳ اصل تصمیم‌گیری به اهمیت مهارت تصمیم‌گیری اشاره کرده بودم.

راستش چند سال است که به شکلی بیمارگونه دلم می‌خواهد همه‌چیزم را بهینه کنم. یادگیری، حافظه، مدیریت زمان، کارهای کامپیوتری، مسیریابی، ورزش و خیلی کارهای ساده و پیچیدۀ دیگر. برای مثال قبلاً پیگیر تندخوانی بودم و حتی تمریناتی هم انجام دادم. یا مثلاً حدود ۳-۴ سال پیش روزی ۱۵-۲۰ دقیقه به مدت ۴۰ روز تمرین تایپ ده انگشتی انجام دادم، از آن زمان بدون نگاه کردن به کیبورد و با سرعت نسبتاً بالا کارم را انجام می‌دهم. در رفت‌وآمد به دانشگاه یا رفت‌وآمدهای محلی برای خرید همواره دنبال مسیرهایی هستم که سرعت را افزایش یا هزینه را کاهش بدهند. جالب اینجاست که هرچه در زندگی مستأصل‌تر شدم و از خودم ناامیدتر شدم، شهوت بهینه‌سازی‌ام شدیدتر شد.

در نظر اول اگر کسی بگوید که همواره در حال بهینه‌سازی خودش است، من حس می‌کنم با آدم موفقی طرف هستم. اما من در اکثر جنبه‌های زندگی از خودم ناراضی هستم و فکر می‌کنم گند زده‌ام، با «ر» دسته‌دار. نمی‌دانم داستان چیست. یک چیزهای مثبتی هم در خودم و زندگی‌ام می‌بینم اما روند و وضعیت کلی را نامطلوب می‌دانم.

بگذریم. می‌خواهم در این نوشته، یک اصل سرنوشت‌ساز و مهم را یادآوری کنم. این اصل به تازگی در ذهن من پررنگ‌شده و می‌خواهم با نوشتن و خواندن این حرف‌ها این آموختۀ جدید را تثبیت کنم. امیدوارم روزی برسد که بگویم این اصل، یکی از قوانین قواعد زندگی من است.

[منبع تصویر شاخص این پست: Vintage Oil Painting “The Road Not Taken” by Ray Summer Two Roads Diverged Frost]

یک اصل ساده به سه زبان مختلف

یک اصل تصمیم‌گیری وجود دارد که تا به حال از سه آدم موفق آن را با کلمات و جزئیات متفاوت شنیده‌ام.

خلاصه‌اش این است:

انتخاب گزینۀ ترسناک‌تر یا سخت‌تر در اکثر تصمیم‌گیری‌ها نتیجۀ بهتری دارد.

اولین بار این ایده را از استاد شعبانعلی خواندم:

امروز که نگاه میکنم، شاید اگر از موقعیت و شرایط خودم تا حدی راضیم، همه به همین سبک زندگی برمیگردد. من در انتخاب بین گزینه ها همیشه دشوارترین را انتخاب میکنم: بین اکتفا به خواندن خلاصه یک مقاله و خواندن متن کامل آن، متن کامل را انتخاب میکنم. بین خواندن یک کتاب انگلیسی و ترجمه فارسی آن، خواندن کتاب انگلیسی را انتخاب میکنم. بین رفتن از مسیر همیشگی به خانه، یا آزمودن مسیرهای جدید، آزمودن مسیرهای جدید را انتخاب میکنم.

تصمیم های مرتبه دو

بعدها از lsusr خواندم که او هم می‌گفت همیشه آن کاری بیشتر می‌ترسانده‌اش را انجام داده و تقریباً هربار از نتیجه راضی بوده است. مهم‌ترین نکته‌ای که lsusr به آن اشاره می‌کند و برای من خیلی جالب بود این است که معمولاً گزینه‌های آسان قابل‌پیشبینی هستند و گزینه‌های سخت غیرقابل‌پیشبینی. بنابراین وقتی مسیر سخت را انتخاب می‌کنید، تا حد خوبی می‌توانید مسیر آسان را تصور کنید و در نهایت در ذهن‌تان دو مسیر یا انتخاب را تجربه کرده‌اید. مثلاً، اگر از یک پسر/دختر خوش‌تان آمد، بهتر است که بروید جلو و با او شانس‌تان را امتحان کنید. در صورت عدم موفقیت هرگز نمی‌توانید بفهمید که رابطه‌تان و زندگی شما چه شکلی می‌شد. اما زندگی بدون آن شخص کاملاً برای‌تان واضح است، چون ادامۀ همین چیزی است که الان دارید تجربه‌‌اش می‌کنید.

اگر خواستید می‌توانید ترجمۀ فارسی نوشتۀ lsusr را اینجا بخوانید.

و همین عید ۱۴۰۱ که داشتم کتاب راهنمای خوشبختی و ثروتمندی به روایت ناوال راویکانت را می‌خواندم با این ایده در قالب کلماتی متفاوت برخورد کردم:

«انتخاب‌های سخت، زندگی آسان. انتخاب‌های آسان، زندگی سخت.»

کتاب راهنمای خوشبختی و ثروتمندی به‌روایت ناوال راویکانت

می‌توانید قبل از خواندن ادامۀ این نوشته، تصمیم های مرتبه دو و میانبر ذهنی ترس | انتخاب گزینۀ ترسناک‌تر/سخت‌تر را بخوانید. تمام این نوشته بر اساس همین سه سرنخ است که الان بهشان اشاره کردم.

چند مثال برای انتخاب گزینه‌های آسان و گزینه‌های سخت

در این یکی دو ماه اخیر که این ایده در ذهنم پررنگ‌تر شده مدام دارم نمونه‌های بیشتری در زندگی خودم می‌بینم.

در پست معرفی کتاب ناوال راویکانت نوشته بودم:

«خودم در زندگی معمولاً راحتی را انتخاب کرده‌ام. در جایی که امکانش وجود داشته، گزینه راحت‌تر را انتخاب کرده‌ام. به جای دبیرستان به هنرستان رفتم. به جای کار حضوری به کار مجازی مشغول شدم. به جای قبول کردن ریسک‌ها و دردسرهای رابطه عاطفی، از آن فرار کردم. و الان بابت تمام تصمیم‌هایی که بالاتر بهشان اشاره کردم پشیمانم و برای هرکدام‌شان به شکل خاصی تنبیه شده‌ام.»

کتاب راهنمای خوشبختی و ثروتمندی به روایت ناوال راویکانت

احتمالاً تا همینجا (مخصوصاً اگر لینک‌ها را خوانده باشید) دیگر متوجه منطق پشت قضیه شده‌اید و به ذهن‌تان هم کلی مصداق و مثال برای درستی‌ یا شاید نادرستی‌اش رسیده است.

از اینجا به بعد، می‌خواهم با مثال‌های زیاد و توضیحات بیشتر مغز نافرمان خودم را قانع کنم که به این ایده عمل کند. واقعاً قبول دارم که این ایده و طرز رفتار درست است، اما باز هم به آن عمل نمی‌کنم. تنها از روی تنبلی نیست. باید این ایده به عمق ذهنم نفوذ کند. این نوشته را با همین هدف دارم می‌نویسم.

شاید برای خیلی از افراد این اصل بدیهی باشد و همین حالا هم بیشتر زندگی‌شان به آن عمل کرده باشند. چرا من این اصل را اینقدر بااهمیت و مهم می‌دانم؟ چون همانطور که بالاتر گفتم، وقتی به زندگی خودم نگاه می‌کنم، اکثر مواقع مسیر راحت‌تر را انتخاب کرده‌ام و از سختی دوری کرده‌ام. و اتفاقاً حس می‌کنم بخش بزرگی از نارضایتی من هم به همین راحت‌طلبی برمی‌گردد. یعنی سختی‌های امروزم، تاوان راحت‌طلبی‌های سال‌های گذشته هستند.

دم‌پایی یا کتانی

من قبلاً زیاد دم‌پایی می‌پوشیدم. از آن دم‌پایی‌های که کفی لاستیکی تقریباً ضخیم و رویۀ چرم مصنوعی دارند (و خیلی راحت و شیک هستند). باورم نمی‌شود که با آن دم‌پایی‌ها گاهی چه مسافت‌های طولانی‌ای را طی می‌کردم. جدیداً مچ پاهایم با من سر ناسازگاری پیدا کرده‌اند و مجبورم تقریباً برای هرکاری به جز آشغال انداختن، کتانی بپوشم.

امروز از روی تنبلی (دردسر جوراب و بند کفش) گفتم بگذار برای خرید رفتن، دم‌پایی بپوشم. موقع راه رفتن واقعاً اذیت شدم. و به خودم قول دادم دیگر هیچ‌وقت برای مسافتی دورتر از سر کوچه دم‌پایی نپوشم.

در تاریکی داشتم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. به ذهنم رسید که این داستان انتخاب بین دم‌پایی و کتانی هم شبیه باقی تصمیمات مهم زندگی‌ست که در آنها انتخاب سخت، منجر به آسانی می‌شود و انتخاب آسان منجر به سختی می‌شود.

گزینۀ سخت: الان یک دقیقه بیشتر زحمت می‌کشی و کتانی می‌پوشی. در عوض هرچقدر که بخواهی بی‌درد و بدون خطر پیچ‌خوردن پا، راه می‌روی.

گزینۀ آسان: سریع دم‌پایی به پا می‌کنی و می‌زنی بیرون. اما پاهایت دهانت را سرویس می‌کنند.

احتمالاً من هم باید رسماً برای خودم یک «تصمیم مرتبه دو» اتخاذ کنم. «دم‌پایی فقط برای رفتن به سر کوچه است، نه مسافت‌های دورتر.»

رابطه عاطفی و گفتگوهای سخت

وقتی اوایل رابطۀ عاطفی از گفتگوهای سخت فرار می‌کنیم، بعداً مجبور می‌شویم همان حرف‌ها یا شاید حرف‌های سخت‌تر و بدتری را در شرایط سخت‌تری بزنیم.

اگر الان که اوایل رابطه است و هنوز دلبستگی شدیدی وجود ندارد، ارزش‌ها و نیازهای‌مان را با هم در میان نگذاریم بعداً کار سخت‌تر می‌شود. فرض کنیم من دلم نمی‌خواهد همسر آینده‌ام کار کند، اما چون نمی‌خواهم شیرینی باهم بودن‌مان تلخ شود، این افکارم را به روی نامزدم نمی‌آورم. ممکن است بعدها همین مسئلۀ نادیده‌گرفته‌شده و مسکوت منجر به جنگ‌وجدل‌های بی‌پایان یا حتی جدایی شود.

یا مثلاً اگر دلخوری‌های کوچک و بزرگ را در همان زمانی که پیش می‌آیند مطرح نکنیم (چون سخت است)، این دلخوری‌ها منجر به مشکلات عمیق‌تری می‌شوند و وضع بدتر می‌شود. در نتیجه در آینده مجبور به گذراندن گفتگوهای حتی سخت‌تری می‌شویم.

سایت اختصاصی در مقابل سرویس‌های وبلاگی

به نظرم رسید که در بحث راه‌اندازی وبلاگ هم این انتخاب بین سخت و آسان وجود دارد. گزینۀ آسان احتمالاً می‌شود بیان، ویرگول یا غیره. گزینۀ سخت می‌شود همین سایت‌های شخصی که هاست و دامنۀ اختصاصی دارند.

حالا که نگاه می‌کنم خوشبختانه در این مورد خاص من جزء رهروان مسیر سخت بوده‌ام. اما نه از آن رهروهای پیشگام و قدرتمند. بلکه از آن‌ها که لخ‌لخ‌کنان در انتهای کاروان راه می‌آیند (و مایۀ آبروریزی همسفران هستند).

باز دوباره هرروز که بیدار می‌شویم در رابطه با وبلاگ‌مان یک انتخاب داریم. گزینۀ آسان: ننویسم. گزینۀ سخت: بنویسم. نتیجۀ گزینۀ آسان: یک وبلاگ تقریباً مرده و بی‌ارزش. نتیجۀ گزینۀ سخت: یک وبلاگ پر از محتوا و دارای مخاطب وفادار.

البته که خیلی از اوقات انتخاب گزینۀ آسان هزینه یا سختی مستقیمی ایجاد نمی‌کند. مثلاً نوشتن در ویرگول هم هیچ آسیب و ضرری ندارد (احتمالاً). اما ما را از یک سری فرصت‌ها محروم می‌کند. این همان اصل اقتصادی «هزینۀ فرصت» است. یعنی وقتی به یک چیز «بله» می‌گویید، به هزار چیز دارید «نه» می‌گویید. فرصتی که وبلاگ شخصی ایجاد می‌کند، می‌تواند تمایز یا دستِ بازتر در محتوا و قالب‌بندی باشد. فرصت یا مزیتی که یادگیری تایپ ده‌انگشتی ایجاد می‌کند، این است که زمان کمتری صرف تایپ می‌کنید و زمان تایپ کردن تمام تمرکزتان روی محتواست، نه کلیدهای کیبورد. با نگاه کردن به کیبورد و سرعت ۱۵ کلمه در دقیقه هم می‌توان تایپ کرد و کارها را به سرانجام رساند. اما در این صورت، ظرفیت و توانایی نهایی ما خارج از دسترس باقی می‌ماند.

سختی از بین نمی‌رود فقط جابجا می‌شود

حالا که فکر می‌کنم در واقع سختی و آسانی تصمیمات یا گزینه‌ها در افق‌های زمانی مختلف تغییر می‌کند.

دم‌پایی برای این لحظه گزینۀ آسانی است. اما برای زمان پیاده‌روی گزینۀ دشوار و پرهزینه‌ای‌ست.

برای سه سال دبیرستان، فرار کردن از رشته‌های نظری و مثلاً رفتن به هنرستان، راحت است. اما زمانی که می‌خواهی انتخاب رشته کنی و به دانشگاه بروی می‌فهمی که آن راحتی چه هزینه‌ای داشته. و تازه وارد دانشگاه که بشوی، علاوه بر دشواری‌های پیش‌فرض دانشگاه، باید دشواری عقب‌افتادۀ دبیرستان را هم تحمل کنی.

ما در بیشتر مواقع از سختی‌ها نمی‌توانیم فرار کنیم. بلکه می‌توانیم آنها را کمی به تعویق بیندازیم. اما همانطور که روی وام بهره می‌آید، روی این سختی هم بهره می‌آید. در نتیجه اگر امروز x واحد سختی را تحمل نکنیم و آن را به سال بعد موکول کنیم، احتمالاً باید آن موقع x+y واحد سختی تحمل کنیم. حتی اگر خود آن قضیه مشمول سود و بهره نشود، به هرحال همیشه بدبختی‌ها و سختی‌های بیشتری به زندگی اضافه می‌شود، و مای پشت‌گوش‌انداز مجبور هستیم همیشه سختی‌های گذشته را هم در زمان حال تحمل کنیم.

به بیان دیگر، در نهایت ما باید سختی یا رنج را از سر بگذرانیم. انتخاب‌های آسان تنها برای مدتی محدود برای ما راحتی فراهم می‌کنند. البته مثال نقض این قضیه همان مثال سایت شخصی و بیان یا ویرگول است. ممکن است شما در ویرگول بنویسید و تا آخر عمرتان بابت این تصمیم آسیب جدی و ملموسی نبینید. اما در خیلی از مواقع انتخاب آسان منجر به سختی و حتی فاجعه می‌شود. مثل زمانی که تصمیم می‌گیرید بدون معاینه فنی خودروی‌تان به مسافرت بروید.

خیلی احمقانه‌ست نه؟ یعنی کسی که حاضر بشود برای خود فعلی‌اش مدتی تن‌آسایی مهیا کند و در ازای آن به خود آینده‌اش سختی بیشتری تحمیل کند را چیزی جز نادان و بی‌‌منطق نمی‌توان دانست. اما من سال‌هاست که به این شیوه زندگی کرده‌ام. در اطرافم هم چنین رفتاری را کم نمی‌بینم.

ست گادین در این پست به زیبایی اشاره کرده است که بخشی از خطای ما در تصمیم‌گیری به این برمی‌گردد که پیامدهای بلندمدت یک انتخاب برای‌مان ملموس و شفاف نیستند. یا به زبان دیگر، فاصلۀ بین انتخاب ما (کنش ما) و پیامد آن (واکنش محیط) ما را به خطا می‌اندازد. شاید اگر درست نیم ساعت بعد از هر نخ سیگار، آدم به سرفه شدید می‌افتاد و سینه‌اش درد می‌گرفت، افراد کمتری سیگار می‌کشیدند. خلاصۀ فارسی نوشتۀ ست گادین را می‌توانید در بامتمم بخوانید.

حالا که بیشتر دارم فکر می‌کنم این سبک زندگی و تفکر، یعنی انتخاب سختی‌ها (فدا کردن اکنون برای آینده) می‌تواند حاصل تفکر سیستمی باشد. یا حداقل با آن هم‌راستاست. چون بخشی از جان‌مایۀ تفکر سیستمی هم تفکر بلندمدت است. و انتخاب گزینۀ سخت همیشه در بلندمدت اثرات بهتری دارد. یا می‌توان گفت، داشتن نگرش بلندمدت منجر به پذیرفتن سختی‌ها می‌شود.

در درس محدوده اثر و افق زمانی از سری تفکر سیستمی متمم بیان شد که برای خود مشخص کنید راه‌حل شما برای مسئلۀ پیش‌رو، آن را در چه افق زمانی و محدودۀ اثری حل می‌کند.

مثلاً در مشکل آلودگی هوا، تعطیلی مدارس و دانشگاه‌ها و ادارات، حتی اگر راه‌حل محسوب شود هم مشکل را برای یک‌روز حل می‌کند. یعنی به جای اینکه بیاید معضل آلودگی را ریشه‌کن کند، برای یک‌روز بچه‌ها را از آلودگی دور نگه می‌دارد. نهایتاً شاید عدم تردد بخشی از شهروندان، برای چندروز آلودگی را کاهش دهد. تعطیل کردن مدارس برای آلودگی هوا، معادل دم‌پایی پوشیدن برای پیاده‌روی است. در این لحظه راه‌حل سریع و راحتی‌ست. اما بعداً گریبان‌مان را می‌گیرد.

یا یک مثال ساده‌تر و روزمره بزنم. من همیشه با لباس‌های شسته‌شده داستان دارم. و چندروزی طول می‌کشد تا آنها را داخل کشو بچینم. در این چندروز معطلی لباس‌ها، صبح که بیدار می‌شوم لباس‌ها را از روی صندلی به تخت انتقال می‌دهم و شب برای خواب آنها را از تخت‌خواب به صندلی منتقل می‌کنم.

این راه‌حل من مشکل «لباس‌هایی که سرجایشان نیستند» را کامل حل نمی‌کند. شب‌ها تخت را از این مشکل نجات می‌دهد و روزها صندلی را. یعنی یک مشکل ساده را مدام در زمان و مکان از خودم دور می‌کنم ولی آن را حل نمی‌کنم.

رقابت با دیگران

چیز دیگری که می‌تواند ما را به انتخاب مسیر سخت‌تر تشویق کند، بالاتر ایستادن از دیگران است. همۀ ما تا حدودی خودمان را با دیگران مقایسه می‌کنیم و در برخی زمینه‌ها برای‌مان مهم است که چه جایگاهی داریم.

«من نسبت به میانگین جامعه باهوش‌ترم یا احمق‌تر؟»

«نکنه من از اون همکارم فروشندۀ ضعیف‌تری باشم؟»

«احتمالاً اون عوضی – همکلاسی و رقیب من – شب‌ها نمی‌خوابه که اینقدر درس می‌خونه و به مباحث مسلطه.»

باز هم به استاد شعبانعلی رجوع کنیم:

«امروز مجله صنایع، یک خبرنامه دو صفحه‌ای منتشر کرد. توی آن داستان قشنگی نوشته بود. دو نفر که خرسی به دنبالشان کرد و هر دو فرار می‌کردند. یکی کمی جلوتر بود و دیگری کمی عقب تر. آنکه عقب تر مانده بود به دوستش گفت: بیهوده ندو. خرس از من و تو تندتر می‌دود و راه گریزی نداریم. آنکه جلوتر می‌دوید گفت: مهم نیست که از خرس سریع‌تر بدوم. مهم این است که از تو سریع‌تر بدوم. خرس به اندازه‌ی خوردن دو نفر گرسنه نیست! میخواهم این داستان را به عنوان تنها داستان مقدس زندگیم به خاطر بسپارم. از این سه سال دانشگاه، به نظرم همین جمله که یادگرفتم کافی است. باید کمی زودتر از بقیه مردم بیدار شوم. باید کمی دیرتر آنها بخوابم. باید کمی کمتر از آنها تفریح کنم. باید کمی بیشتر از آنها مطالعه کنم. باید کمی بیشتر از آنها ریسک کنم. باید کمی بیشتر از آنها فکر کنم. باید کمی کمتر از آنها ترسو باشم. باید کمی بیشتر از آنها شجاع باشم. باید کمی بیشتر از آنها بخندم. شاید هم کمی بیشتر از آنها گریه کنم. باید کمی بیشتر از آنها بنویسم. باید کمی بیشتر از آنها یاد بگیرم. نمی‌گذارم هیچ خرسی مرا بخورد. این کشور شصت میلیون نفر دارد که داوطلبانه خوابیده‌اند و حاضرند خرس آنها را بخورد اما تکان را نخورند. من می‌دوم!»

کامنت زیر پست «او میخواست ما کماندوهای فروش باشیم…»

ما انسان‌ها هرچقدر هم که درون‌گرا و خودکفا باشیم، باز هم در نهایت برای ارزیابی خودمان به دیگران نیم‌نگاهی خواهیم داشت. همانطور که استاد شعبانعلی هم گفتند، برای خورده نشدن توسط خرس، حتی بهتر، رسیدن به کندوی عسل، تنها کافی است کمی از باقی مردم بیشتر تلاش کنیم. تنها کافی است سختی‌های بیشتری را به جان بخریم.

اکثر مردم بین یادگیری مفاهیم پایه اقتصاد و اصول معامله‌گری و شیرجۀ مستقیم در بازار سهام یا ارز دیجیتال، دومی را انتخاب می‌کنند. چون تحمل سختی‌های یادگیری را ندارند. اکثر مردم بین ورزش کردن و ورزش نکردن دومی را انتخاب می‌کنند. اکثر دانشجویان بین نمرۀ قبولی و یادگیری واقعی درس‌هایشان اولی را انتخاب می‌کنند. چون دومی زحمت دارد، درد دارد. اکثر مردم بین خواندن متن‌های کوتاه و «طأصیرگظار» در شبکه‌های اجتماعی و خواندن کتاب، اولی را ترجیح می‌دهند.

نمونۀ واقعی: یکی از آشنایانِ علاقه‌مند به یادگیری انگلیسی را تشویق به استفاده از سایت ایران‌فلوئنت کردم. کمی بعد از عضویت به من گفت که با سایت «حال نکرده» و در عوض یک پیج اینستاگرامی خوب پیدا کرده است که در آن کلمات انگلیسی را یاد می‌دهند. الان یک سال گذشته و می‌دانم هنوز هم چیزی از زبان انگلیسی سرش نمی‌شود. اگر قرار باشد مدام دنبال روش‌های آسان باشد احتمالاً هرگز چیزی یاد نمی‌گیرد. اگر روزی سرطان با یک قرص یا یک شیاف درمان شد، با دنبال کردن یک پیج اینستاگرامی یا خریدن یک پکیج ۵ ساعته هم می‌توان بر زبان انگلیسی مسلط شد. ۱

یک اصل بسیار نادیده‌گرفته‌شده: شبکه‌های اجتماعی جای سرگرمی هستند نه یادگیری. خودتان را گول نزنید. با دیدن ویدئوی تیچرهای خوشگل که معادل انگلیسی «ناموساً» و «جوووون عروس ننه‌ام میشی؟» را برایتان می‌گویند، انگلیسی یاد نمی‌گیرید. ۲

در نهایت کسی که می‌رود سر کلاس حضوری یا از روش‌های قابل‌اتکا مثل روش Fluent Forever استفاده می‌کند، زبان یاد می‌گیرد و از آن واقعاً استفاده می‌کند.

و در نهایت کسی که هم‌زمان با دانشگاه کار می‌کند، کتاب‌های مرتبط با رشته‌اش را می‌خواند و مهارت‌های نرم و سخت کسب می‌کند است که از مدرک دانشگاهی‌اش بهره می‌برد.

بنابراین اگر می‌خواهیم موفق شویم، یا حداقل بازنده نباشیم، باید بیشتر بدویم و مسیرهای سخت‌تر را انتخاب کنیم.

در پست رابطۀ تلاش با موفقیت و شکست گفته بودم که «با تلاش ممکنه موفق بشی یا نشی. اما بدون تلاش قطعا موفق نمی‌شی.» الان هم می‌خواهم یک ادعای دیگر مطرح کنم. که ممکن است در آینده آن را رد کنم یا با قطعیت کمتری مطرحش کنم: «برای برنده شدن تنها یک راه وجود دارد. و آن در آغوش کشیدن سختی‌ها و چیزهای ترسناک است.»

یا اگر بخواهم فاز فلسفی استعاری به خود بگیرم:

موفقیت از مسیر سختی‌ها می‌گذرد.

احتمالاً یک heuristic یا میانبر ذهنی (+) شایان توجه این باشد که همواره از انتخاب‌های عموم مردم دوری کنیم. چون عموم مردم قرار است توسط خرس خورده شوند.

رابرت فراست شعر زیبایی دارد که در انتهای آن می‌گوید:

در جنگلی دو راه از هم جدا می‌شدند، و من
راهی را در پیش گرفتم که کمتر از آن گذر کرده بودند،
و این تمام تفاوت‌ها را به وجود آورد.

راه نرفته از رابرت فراست (منبع انگلیسی)
منبع تصویر: Divergence

استاد شعبانعلی با اشاره به همین شعر مطلبی را بیان کرده بودند:

رابرت فراست زمانی در یکی از شعرهایش اشاره کرده بود که اگر در جنگلی گرفتار شوم و دو راه پیش روی من باشد، از راهی میروم که کمتر پاخورده و پیموده شده باشد. شاید در جنگل این کار بهترین راه حل نباشد! اما مدل ذهنی انسانهای موفق در مسیر زندگی، این روش انتخاب را تأیید میکند.

نقشه راه موفقیت – قسمت دوم: قوانین موفقیت

آقا هیوا هم در این کامنت (متأسفانه کامنت تنها برای کاربران آزاد یا رایگان متمم قابل دیدن است) به شعر رابرت فراست اشاره کرده بودند. ترجمه‌ای که من بالاتر گذاشتم هم دستکاری‌شدۀ ترجمۀ آقا هیوا است.

کلام آخر

این نوشته را خیلی دوست دارم. فکر نمی‌کنم آنطور که باید، خوب نوشته باشمش. پتانسیل کلی ویرایش و چکش‌کاری را دارد. اما ایده‌اش و اینکه تمام منابعی که دیدم را برای خودِ آینده‌ام یکجا جمع کرده‌ام را دوست دارم. من معمولاً برای خود آینده‌ام چیزی به جز دردسر و دشواری نمی‌فرستم. این بار دارم به خود آینده‌ام یک نوشته هدیه می‌دهم که بارها و بارها بخواند. نوشته‌ای که هروقت ناامید شد بخواند، هروقت خسته شد بخواند، هروقت خواست تنبلی کند بخواند.

برای خودم: با تمام وجود سختی را در آغوش بگیر. شاید اولش درد داشته باشد، اما ارزشش را دارد.

به‌روزرسانی (۱) – ۱ تیر ۱۴۰۱

یادگیری کریستالی

چندروز پیش که بیرون پیاده‌روی می‌کردم و برای بار چندم به فایل صوتی یادگیری کریستالی گوش می‌دادم، به نظرم رسید که این قضیۀ «بهتر بودن گزینۀ سخت‌تر» برای من نوعی یادگیری کریستالی بوده. کار نداریم که کل این concept خیلی ساده است. به هرحال حس می‌کنم در ذهن من نوعی کریستال حول این ایده شکل گرفت. نطفه، نوشتۀ تصمیم مرتبه دو استاد شعبانعلی بود. و ذرات کریستال حرف‌ها و تجربیات دیگران و حتی تجربیات خودم است که مدام بیشتر می‌شوند.

در همین فایل صوتی بود که استاد شعبانعلی یک حرف قشنگی زدند (نقل به مضمون): «هنر معلم در یاد دادن چیزهاییست که شاگرد خودش می‌‌داند.» دقیقاً من هم حس می‌کنم تمام ما ته وجودمان می‌دانیم کار درست و مفیدتر همان کار سخت‌تر است اما آن را انجام نمی‌دهیم. من هم احتمالاً همیشه ته ذهنم می‌دانستم که مسیر سخت‌تر بهتر است. اما این تلنگر کسانی مثل استاد شعبانعلی و lsusr و ناوال راویکانت بود که این اصل را برای من پررنگ کرد.

راستی خود یادگیری کریستالی هم مصداق انتخاب مسیر سخت‌تر است. خواندن متن‌ها یا کتاب‌های مختلف و بی‌ربط جذابیت بیشتری دارد. اما حاصل کم‌ارزش‌تری هم دارد. در عوض خواندن ۱۰ کتاب دربارۀ اقتصاد شاید یک بینش مفید به ما بدهد که ارزشش از خواندن ۱۰۰ کتاب نامرتبط و گسسته بیشتر باشد.

جیم کوییک

از طریق آقا وبلاگ آقا هیوا با جیم کوییک آشنا شده بودم. مدتی در اینستاگرام فالو داشتمش اما خیلی جدی پیگیرش نبودم. چندروز پیش که داشتم پست‌های ذخیره‌شده را نگاه می‌کردم، دیدم از جیم کوییک یک متن را ذخیره کرده‌ام:

وقتی تلاش می‌کنید زندگی را برای خود آسان کنید، به شکل عجیبی سخت‌تر می‌شود.
تمرین و ورزش ممکن است سخت باشد، اما هرگز حرکت نکردن زندگی را سخت‌تر می‌کند. گفتگوهای نامطلوب و ناراحت سخت هستند، اما دوری کردن از نزاع سخت‌تر است. تسلط بر حرفه‌تان سخت است، اما مهارت نداشتن سخت‌تر است.
هر آسانی، هزینه‌ای دارد.

جیم کوییک (منبع)

به‌روزرسانی (۲) – ۷ مرداد ۱۴۰۱

میانبرهای شیطانی

چندوقت پیش به یک پست نسبتاً قدیمی از استاد شعبانعلی رسیدم، این پست هفت سال پیش در اینستاگرام منتشر شده بود. من تنها پاراگراف آخرش را نقل می‌کنم:

«بعضی ها میگن تنبلها خلاق میشن. چون دنبال راهکار ساده میگردن. اما به نظرم تنبلها هیچی نمیشن. چون حتی حال ندارن دنبال راهکار ساده بگردن. همیشه باورم این بوده که #شیطان در مسیرهای ساده و میان برها لانه داره.» – منبع

در اصل برای من جملۀ آخر مهم است: شیطان در مسیرهای ساده و میانبرها لانه دارد.

مشکلات امروز، مشکلات فردا

ست گادین در نوشتۀ دیگری باز هم با کلمات جدید و مثال‌های متفاوت به بحث فاصلۀ میان انتخاب ما و پیامدهایش پرداخته. «Problems now (problems later)» یکی از جالب‌ترین پست‌های ست گادین بود که تا به حال خوانده‌ام.

خلاصۀ حرفش این است که اگر مشکلاتِ آینده را مشکلات امروز بدانیم احتمالاً انتخاب‌های بهتری انجام می‌دهیم. مثلاً فرض کنید که من می‌توانم بین گذراندن دورۀ آموزش برنامه نویسی و سفر به کیش یکی را انتخاب کنم. هرکدام را انتخاب کنم، برای دیگری پولی نخواهم داشت. اگر نگاهم به امروز باشد، می‌گویم که بهتر است بروم به کیش و خوش بگذرانم. اما اگر نگاهم به ۱۰ سال بعد باشد، می‌گویم، احتمالاً خودِ ده ۱۰ سالِ بعدم از من تشکر می‌کند که آن دورۀ آموزشی را گذراندم (مثلاً نویدِ ۱۰ سال بعد درآمدش از برنامه‌نویسی است و این درآمد را مدیون همان یادگیری برنامه‌نویسی است). بنابراین نتیجه می‌گیرم که من یک بازندۀ احمق هستم اگر به جای دورۀ آموزشی پولم را صرف سفر کیش کنم.

درس‌هایی از کتاب Self-Discipline اثر Martin Meadows

چندوقت پیش به صورت تقریباً اتفاقی این کتاب را از z-library دانلود کردم. بعداً نمی‌دانم چه شد که به نوشته‌ای با عنوان «زندگی کردن در مسیر سخت» رسیدم. این نوشته به فصل اول کتاب نظم شخصی (Self-Discipline) پرداخته است. زاویۀ دید مارتی میدوز برای تازگی داشت. در هفتۀ اول، روز اول، می‌گفت که وقتی در زندگی مدام از سختی‌ها دوری می‌کنی، در واقع داری خودت را ضعیف نگه می‌داری. نتیجه اینکه در مواجهه با کوچک‌ترین موانع از پا در میایی. اما نقطۀ مقابل این است که مدام خودت را در معرض سختی‌ها و موانع قرار دهی. حالا طوری ورزیده می‌شوی که همیشه آمادگی پیروزی بر مشکلاتت را داری و هرچه مشکلات بزرگ‌تر و بیشتر شوند تو هم آمادگی بیشتری برای مواجهه با آنها داری.

با توجه به این متن جالبی که خوانده بودم کنجکاو شدم باقی کتاب را هم بررسی کنم. چشمم خورد به عنوان هفتۀ پنجم یا روز ۲۹ام: «در باب دوری از تلاش»

در این بخش مارتین میدوز با نقل قول کردن از شخصی به نام Mark Rippetoe نکات جالبی را بیان می‌کند. او می‌گوید که تلاش و تمرین فیزیکی در واقع آمادگی ما را برای کارهای غیرفیزیکی هم بالا می‌برد. یعنی کسی که حاضر می‌شود سختی ورزش را به جان بخرد، آمادگی بیشتری برای مشکلات یا موانع فکری، عاطفی یا اخلاقی پیش‌رو خواهد داشت. یک‌جورهایی می‌توان آمادگی جسمانی را زیربنای آمادگی روحی روانی دانست. شاید به همین خاطر باشد که زاهدان و راهبان به خود سختی فیزیکی می‌دهند. احتمالاً می‌خواهند تاب و توان روحی خود را بالا ببرند.

در آخر این بخش نویسندۀ کتاب Self-Discipline سوال جالبی طرح می‌کند:

«اگر به یک زندگی راحت و بی‌دردسر راضی هستید، آیا به زندگی‌ای که در آن هیچ‌وقت پتانسیل کامل و حقیقی خودتان را درک نمی‌کنید هم راضی هستید؟»

***

حتی اگر هزار نفر دیگر هم پیدا کنم که همین ایده یا ایده‌های مشابه را با کلمات و مثال‌های دیگری تکرار کرده‌اند، حرف‌هایشان را در اینجا برای خودم گردآوری می‌کنم.

با به‌روزرسانی ۷ مرداد ۱۴۰۱ طول این نوشته به بیش از ۴۰۰۰ کلمه رسید. حالا نوشتۀ مورد علاقۀ من طولانی‌ترین نوشتۀ من هم هست.

  1. منظور من از تسلط، درک ۸۰+ درصد محتوای کتاب‌های عمومی، متون وب، پادکست‌ها، یا ویدئوهای یوتیوب است.
  2. اگر هم قرار باشد چیزی در آنجا یاد بگیرید هزار اما و اگر دارد. از جمله موضوعی که قرار است یاد بگیرید، روش، محتوا و …