ممکنه این نوشته یکم در هم بر هم باشه. خلاصه ساختار خاصی نداره و مدام بین موضوعات پرش میکنیم. البته خیلی بیربط هم نیستن.
گاهی قبول کردن بهترین راه حله. در انتهای انیمیشن «درون بیرون»، «شادی» به این نتیجه میرسه که رایلی به «غم» هم نیاز داره. توی این انیمیشن شخصیتهای اصلی یک دختربچه و احساساتش یعنی «شادی»، «غم»، «تنفر»، «خشم» و «ترس» هستن.
از بحث خارج نشیم، «شادی» به این نتیجه میرسه که گاهی نیازه که غمگین بود، و مسیر شادی از قبولِ غم میرسه.
خیلیها سعی دارن برای ما دنیایی خیالی بسازن، هرکدوم نسبت به منافع خودشون دنیایی متفاوت برای ما ترسیم میکنن.
بعضی دنیایی رو نشونمون میدن که توش خبری غم و غصه نیست. دنیایی که توش آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه (چون همۀ غلطها رو یه عده دیگه کردن).
بعضی دنیایی رو نشونمون میدن که همهمون میتونیم به همهچیز برسیم. توی این یکی اصلا دستم بسته نیست. منظورم نویسندگان و مربیان و سخنرانان موفقیته (البته نه همهشون). بله ممکنه آنتونی رابینز از سرایداری به ثروت چندصد میلیون دلاری رسیده باشه. البته با این روش که، توی کتابها و سخنرانیها و … گفت شما هم میتونید پولدار بشید، فقط کافیه اراده کنید و به همه چیز میرسید.
من خودم به شخصه به قدرت اراده به شدت ایمان دارم. اما دیگه این که بگیم فقط اراده مهمه و هیچ چیز دیگه اهمیتی نداره احمقانهست.
فرض میکنیم رسیدن به موفقیت (برداشت هرکس از موفقیت متفاوته)، معادل عدد ۱۰۰ هست. من در بزرگترین و توسعهیافتهترین شهر ایران به دنیا اومدم.
وانگ در یکی از روستاهای ویتنام به دنیا اومده. و جیمز در سالت لیک سیتی آمریکا (ِیک شهر در غرب آمریکا با جمعیت حدود ۲۰۰٫۰۰۰ نفر).
حالا شانس ما از ۱۰۰ درصد: من شاید حدود ۲۰ باشم، وانگ حدود ۰ و جیمز حدود ۶۰ (البته احتمال شکست جیمز یا موفقیت وانگ وجود داره).
حالا اگر یکی به ما سه تا بگه برای موفقیت (مثلا به دست آوردن حداقل ۳ میلیون دلار) فقط به اراده نیازه، آیا مقدار تلاش و ارادهای که من و وانگ و جیمز باید داشته باشیم، یکسانه؟ قطعا نه.
پس به نظر من ما باید خیلی چیزها رو قبول کنیم. شاید قرار نیست همه ثروتمند باشن. شاید باید قبول کنیم قرار نیست همۀ بازیگرا لیلا حاتمی یا شهاب حسینی (یا هر ستارۀ خارجی یا ایرانی دیگه) بشن. شاید باید قبول کنیم که قرار نبوده پدر همهمون نماینده مجلس و سفیر و وزیر و … بشن. باید قبول کنیم قرار نبوده تموم مردم دنیا زندگی همراه با آسایش و آرامشی داشته باشن. باید قبول کنیم همه نمیتونن کارآفرین بشن، نباید هم بشن. جامعه به دکتر، مهندس، پاکبان، کارآفرین، مدیر، کارگر، مکانیک، نویسنده، راننده، سیاستمدار و … نیاز داره. همهشون هم در جای خود ارزش دارن. البته مطمئن نیستم که اصلا وجود سیاستمدار (حاکم، رئیس جمهور، نخست وزیر و …) تا به حال برای دنیا سودی داشته یا نه؟
شاید اگر کدخدا و بزرگان دِه قبول میکردن که در دِه ما ظلم و فساد هست و روستای آرمیخا خیلی قویتر از مائه، شاید اگر کدخدا و بقیه کمر همت میبستن برای آبادانی دِه خودمون، الآن هم ما مردم دِه شاد و راحت بودیم و هم خودشون از ناله و نفرین در امان بودن.
من به یک چیز اعتقاد شدید دارم. کارما. هرکار بدی بکنیم نتیجهاش رو میبینیم و هرکار خوبی بکنیم پاداشش رو میگیریم. شاید زود شاید دیر اما اصل قضیه عوض نمیشه. بعضی میگن کارما، بعضی میگن دست خدا، و بعضی … .
زمانی که من قبول کنم شاید قرار نیست که من حتما یک نویسنده یا وبلاگنویس معروف بشم، میتونم با آرامش و اعتماد به نفس، در جایگاه خودم حداکثر تلاشم رو بکنم.
این همه بازیگر و نویسنده و خواننده داریم، چندتاشون معروف و موفق شدن؟ زیاد. اما عدۀ زیادتری هم در طول مسیر از دور خارج شدن. کارآفرین موفق زیاد هست. کارآفرینهای خلاق ثابت کردن که توی بیامکاناتی هم میشه موفق شد. اما خیلی از کارآفرین هم بودن که شکست خوردن، ضرر کردن و … . شاید من همون شکست خوردههه بشم. شاید هم اون موفقه.
یک چیزی رو توی بحث اون شعارهای آبکی مربوط به موفقیت یادم رفت بگم. این که میان شکست و موفقیت رو فقط به خود فرد ربط میدن، بیشتر از همه سیاستمداران و مسئولین بیعرضه رو شاد میکنه، چون اونجوری یعنی بیلیاقتی و حماقت اونا مقصر، ورشکست شدن کارخونهدار و تولیدکننده نبوده و فقط تقصیر اون بنده خدا بوده. یعنی نبود کار و نیروی کار (!) تقصیر آموزش و پرورش نیست و فقط و فقط مقصر جوونای تحصیلکرده و نکردۀ بدبختن که تنبل و بیتخصص و غیرهان.
جبر چیز عجیب و گاها اذیتکنندهایه. ممکنه یه روز به این نتیجه برسید که به اون شخص، آرزو یا کار موردعلاقهتون نمیرسید. مثلا قطعا یک شخصی که از گردن به پایین بدنش بیحرکته، نمیتونه خیلی از ورزشها رو انجام بده. یا شاید یکی عاشق کسی بشه که براش دستنیافتنی باشه، یا شاید من شغل موردعلاقهام خلبانی باشه، اما قَدّم ۱۵۵ سانتی متر باشه و شمارۀ چشمم ۵٫ پس باید قبول کنم که من نمیتونم من به اون خواسته برسم.
اما این دلیل نمیشه شاد نباشیم یا برای اهداف معقولتر تلاش نکنیم.
و یک مسئلۀ دیگه.
«تو نمیتونی همهاش رو داشته باشی.»
تقریبا هیچ انسانی نمیتونه همه چیز رو داشته باشه. درسته به نظر میاد یک سری آدما از جمله دن بلیزرین توی زندگیشون همه چی دارن، اما ممکنه خیلی چیزها رو هم نداشته باشن (حداقل امیدوارم یه مشکلی داشته باشه. نامرد. 😉 ).
در فیلم «مرد خانواده» با بازی نیکولاس کیج میبینیم که یک انتخاب باعث میشه، زندگی طرف کلا از این رو به این رو بشه. در واقعیت جک با کیت نرفت و در آمریکا موند. کار کرد و مدیر شرکت و ثروتمند شد. اما در زندگیش از خانواده و عشق و محبت خبری نیست. اما در تایم لاین موازی میبینه که اگر با کیت میرفت و با هم ازدواج میکردن، زندگی عاشقانه و خانوادۀ صمیمی و گرمی میداشتن، البته از نظر مالی کمی در مضیقه میبودن.
برادر من توی این چندوقت اخیر انتخابش این بوده که بیشتر انرژیش رو صرف اندامش کنه و هیکل ورزشکاری درست کنه برای خودش؛ من انتخاب کردم، که خودم رو وقف خوندن و نوشتن و یاد گرفتن کنم.
البته نمیگم نمیشه خانوادهای خوب رو در کنار کسب و کاری سودده داشت یا نمیشه هم ورزش کرد و هم به دنبال یادگیری بود. اما یکی از اصول برای رسیدن به اهداف اینه که دنبال دوتا خرگوش ندوییم.
حالا من خرگوش سیاه رو انتخاب کردم، برادرم قهوهایه، فرقی نداره. مهم اینه که ببینیم کدوم هدف برامون ارزشمندتر و جذابتره.
ثروت مادی؟
دانش و یادگیری؟
سلامتی و اندام مناسب؟
خانوادۀ سالم و صمیمی؟
ماجراجویی؟
شاید مطلوب این باشه که انرژیمون رو بخش کنیم. ساعتی رو در روز برای مطالعه و یادگیری بذاریم. چند ساعتی برای خانواده. چندین ساعت برای کار. پس شاید بشه از موارد بالا یا مشابه چندتا رو تاحدی در کنار هم داشت، اما باز هم نه همه رو.