گاهی اوقات برای من پیش اومده که وارد یه حوزه شدم، مثلا برنامه نویسی، و اون اوایل که دارم واردش می‌شم و انگار دارم عمیق می‌شم (هرچند با سرعت و کیفیت نامطلوب) خودم رو نادان و ناآشنا می‌بینم.

مثلا من همین الان از اسم پایگاه داده و SQL می‌ترسم. یا وقتی به کار کردن در حوزۀ وب فکر می‌کنم (چیزی که فعلا دارم به سمتش حرکت می‌کنم)، و لیست چیزهایی که بلد نیستم رو می‌بینم واقعا می‌ترسم. کافیه برم توی یه سایت آموزشی و به هرعنوانی که نگاه می‌کنم چیزیه که حس می‌کنم باید یاد بگیرم (فکر نکنید خدایی نکرده این احساسات و افکار به عمل هم تبدیل می‌شن، اگر اینطور بود من الان یه برنامه نویس حرفه‌ای بودم).

البته نقاط روشنی هم وجود داره:

  • قرار نیست از اول همه چیز رو بلد باشم. هیچکس مادرزاد برنامه نویس یا گرافیست یا شیمی‌دان به دنیا نمیاد.
  • اولش سخته و کم کم که با موضوع آشنا بشم ترسم می‌ریزه.
  • یکی از معلم‌هامون (خدا حفظش کنه) گفت: «هرچیز به ظاهر سختی که شما می‌خواید یاد بگیرید یا انجام بدید، مثلا شیمی یا برنامه نویسی یا حل کردن سودوکو، بالاخره یک انسان اون مباحث رو مطرح و اون جدول سودوکو رو طراحی کرده؛ یعنی کسی مثل شما. البته کسی مثل شما که تمرین و تلاش کرده.»

پس بازم رسیدم به اینکه هرمشکل و سختی‌ای وجود داره، راه حلش در اراده و انگیزۀ منه.

نمی‌دونم با اینکه یاد گرفتن برنامه نویسی خیلی راحته و شرایطش راحت فراهم می‌شه (اگر سیستم داشته باشید و اینترنت، حله)، چرا امثال من باز هم تنبلی می‌کنیم؟ شاید دلیلش اینه که من هنوز احساس نیاز نکردم. احساس نیاز به کار، احساس نیاز به پول.

یه معلم دیگه‌مون هم بود، می‌گفت تا ۱۸-۱۹ سالگی بیشتر مشغول گیم و بازی بوده و چون پدرش وضعش خوب بود (بساز بفروش-سازنده)، همینجوری زندگی براش الکی پلکی بود. تا اینکه پدرش ورشکست می‌شه و می‌بینه باید یه تکونی بده به خودش. خلاصه شروع کرد به برنامه نویسی و باقی ماجرا.

من دلم نمی‌خواد حتما به خاک سیاه بشینم که بعد به خودم بیام و به کار و کسب درآمد نیاز پیدا کنم. فقط نمی‌دونم چطور خودم رو به اون نقطه برسونم (که بتونم برای خودم نیاز به کار کردن رو به وجود بیارم).