بهترین بهانه برای ننوشتن اینه که بگم واقعا چیزی برای گفتن وجود نداره. به این نکته اشاره کنم که این اواخر مطالعه‌ام به شدت کم شده. و گاهی حس می‌کنم نسبت به چیزی که الان باید می‌بودم خیلی سطحی‌تر و بی‌سوادتر هستم.

دلم می‌خواد هرروز متمم بخونم. دلم می‌خواد هرروز بیشتر از یک ساعت کتاب بخونم. ولی بیشتر از هدف رویاست. مثل آدم چاقی‌ شدم که نشسته جلوی تلویزیون و چیپس می‌خوره و آرزوی اندام ایده‌آل داره.

آمان از تنبلی و اهمالکاری. جدیدا حتی آزادنویسی هم ندارم. بیشترش شده یادداشت کردن خواب‌هایی که می‌بینم یا احساسات مسخره‌ای که میان سراغم. مثل خشم و حسادتی که گاهی من رو آتش می‌زنن. راستش من معمولا آزادنویسی‌ام در سطح دغدغه‌ها مونده.

در حالی که  هدف آزادنویسی اینه که اول هرچی دغدغه‌ و فکر منفی داری تخلیه کنی و بعد بری سراغ ایده‌ها و افکار مفید.

این از اون زمان‌هاییه که به هرتپه‌ای نگاه می‌کنم آبادش کردم. گاهی اوقات هیچ نقطه مثبتی توی عملکردم و زندگیم نمی‌بینم.