The fuck is this bullshit?

من زیاد از خودم این سوال رو میپرسم. البته همیشه this bullshit یک چیز ثابت نیست. گاهی اشاره به کل زندگیه، گاهی اشاره به محتویات قابلمه یا ظرف غذا، گاهی اشاره به محتوایی که توی موبایل یا کامپیوتر میبینم، گاهی اشاره به اتفاقات مسخره ست (مثل وقتی که قاشق آغشته به ماست از دستت میفته و حالا یه آشپزخونه آغشته به ماست داری) و هزاران موقعیت دیگه. در ضمن من با این که مهارت اسپیکینگ خفنی توی انگلیسی ندارم اما نمیدونم چرا با غلظت زیادی این جمله رو ادا میکنم. مثلا the رو tha تلفظ میکنم. نمیدونم چرا. یه جور کرمه.

واقعا چرا؟ چرای من اینه که چرا باید زندگی انقد پیچیده باشه؟ مدرسه، کنکور، سربازی، کار، ازدواج، بچه و بازنشستگی. فکر کنم این پیچیدگی زندگی امروزی تاوان آسایش و راحتیه. حالا بماند که آیا این آسایش و رفاه به اندازه هزینه‌ای که داریم براش می‌پردازیم هست یا نه.

منظورم از پیچیدگی چیه؟ مشکلات، دغدغه‌ها. کنکور، قبض آب و برق، درس و مدرسه و دانشگاه، شستن ماشین که بابا بهم سپرده بود، بیماری، اشتباهات مالی و عاطفی و اخلاقی.

زندگی یه دوی ماراتن با مانع‌ست که هرنیم‌متر یه مانع داره.

تنها خوش‌شانسی ما اینه که با انتخاب‌هامون می‌تونیم شکل موانع‌مون رو تغییر بدیم.

من زیاد برای کار وقت می‌ذارم. همه‌ش به فکر دخل و خرج و پول و سرمایه گذاری و پس‌اندازم.

پس مشکلات مالی از زندگیم حذف می‌شن. در عوض موانع و مشکلات من از جنس خانوادگی و عاطفی و فردی و روحی هستن.

من زیاد برای خودم و خانواده‌ام یا برای خوشگذرونی وقت می‌ذارم. بنابراین از نظر روحی و روانی شاد و بشاشم و رابطه‌م با اطرافیانم خوبه و حس می‌کنم زندگی شادی دارم. از طرف دیگه چون زیاد کار نکردم همیشه از نظر مالی در مضیقه هستم.

البته این مثال‌ها بزرگ‌نمایی شده‌ و کاریکاتوری هستن. دیدین توی کاریکاتور کله یا دماغ بزرگ‌تره؟ این مثال‌های منم شبیه کاریکاتور بودن.

زندگی خیلی‌ها کاریکاتوریه و شاید خودشون هم ندونن. شاید یکی روزی ۱۰ ساعت کار کنه ولی چون درست کار نمی‌کنه کارش اثربخشی و در نتیجه آوردۀ مالی فوق‌العاده‌ای نداره.

شاید یکی واقعا با خانواده‌ش وقت بگذرونه اما این زمان از کیفیت برخوردار نباشه. پدری که می‌خواد همه‌ش داد بزنه یا مادری که همه‌ش غر بزنه، نبودن‌شون بهتره. بنابراین این کاریکاتورها هیچ وجه قابل توجه و برجسته‌‌ای ندارن. نه از نظر مالی و نه از نظر فردی و روحی روانی و نه از نظر خانوادگی و عاطفی و اجتماعی موفق نیستن.

حرف تلخیه. ولی به نظر واقعا موفقیت در هرکدوم از عرصه‌های زندگی نیازمند ضعیف بودن و حتی شکست خوردن در عرصه‌های دیگه‌ست. بله می‌شه همه چیز رو به صورت نسبی بالا برد. می‌شه با همسر و فرزندان و پدر و مادر رابطۀ خوبی داشت. می‌شه در کسب و کار یا شغل موفقیت نسبی داشت. می‌شه برای خودت هم وقت بذاری و مطالعه و ورزش و تفریح بکنی. اما در هیچ چیزی سرآمد نمی‌شی و در هیچ چیزی به موفقیت چشم‌گیر دست پیدا نمی‌کنی (البته این سناریوی مثبته – ممکنه توی همه عرصه‌ها هم ناکام بمونی).

منم با این که این چیزها رو می‌دونم و تقریبا می‌دونم چجوری باید باغچه رو بیل زد هنوزم باغچه خودمو بیل نزدم. البته هنوز مجبور نشدم. این تصمیم‌گیری بعد از تشکیل خانواده خیلی جدی می‌شه.

این انتخاب قطعا یکی از سخت‌ترین و سرنوشت‌سازترین انتخاب‌های زندگی هر فردیه. انتخاب رشته و انتخاب دانشگاه رفتن یا نرفتن، انتخاب شغل، انتخاب همسر هم دربرابر این پشه‌ محسوب می‌شن. البته دو مورد اول باز از پشه هم بی‌ارزش‌تر و کم‌اهمیت‌تر هستن.

این انتخاب هم مثل خیلی از انتخاب‌های ما، توسط جامعه معمولا از پیش تعیین می‌شه. دیفالت همه اینه که ازدواج کنن و بچه‌دار بشن، با خانواده مهربون باشن و وقت بذارن، از نظر مالی هم تأمین بکنن و تازه خودشون هم بدن و ذهن سلامت و ورزیده‌ای داشته باشن.

اگه یه برادر دوقلو داشتم عین خودم. همه چی عین هم. اون‌وقت می‌گفتم بیا یکی‌مون ازدواج کنه و برای خانواده وقت بذاره و اون یکی اصلا تنها باشه و حتی از اجتماعات هم دوری کنه. فقط کار و گاهی هم زمان برای رشد و توسعه فردی (از ورزش و مطالعه و مهارت‌آموزی گرفته الی آخر). اگر فاکتورهای دیگه زندگی دقیقا عین هم باشن (به جز اونی که گفتم)، اونی که تنهاست موفقیت‌های مالی و فردی بیشتری خواهد داشت.

البته این یه تئوریه و من مدرکی ندارم که تأییدش کنه. اما حداقل روی کاغذ که همه چی درست به نظر میاد.