به دلیل اینکه این چندوقت اخیر کمتر نوشتهام و هرچیزی هم نوشتهام در حد یک پیشنویس ناقص مانده و منتشر نشده تصمیم گرفتم، همین الان در عرض کمتر از یک ساعت پستی که در نظر دارم را بنویسم و منتشر کنم.
این نوشته را میشد خیلی خلاصهتر و کوتاهتر نوشت. اما ترجیح دادم دو نمونۀ دیگر هم به داستان اول و اصلی اضافه کنم.
کمفروشی در آموزش
چندوقت پیش کلاسهای آموزش رانندگی را شروع کردم. به کلاسهای عملی اصطلاحاً کلاس شهری گفته میشود. در زمان مقرر خودم را به آموزشگاه رساندم و مربی هم با کمی تأخیر آمد. در نگاه اول آدم سخت و بداخلاقی به نظر میرسید. اما کمکم سوالاتی پرسید و من را به حرف گرفت و باهم بیشتر آشنا شدیم. با جزئیات آموزش و کلاس کار ندارم.
کلاسهای من اسماً از ساعت ۴ تا ۶ بعد از ظهر بودند. اما مربی کلاس را ۱۵ دقیقه زودتر تمام کرد. من چون تازه بار سومام بود که پشت فرمان مینشستم (دوبار هم قبل کلاس تمرین کرده بودم)، در طول رانندگی آنقدر حواسم جمع خیابان بود که به ساعت نگاه نمیکردم.
خلاصه اینکه حدود ۵:۴۵ به آموزشگاه برگشتیم. بعد از پارک کردن ماشین و خارج شدن، خیلی ناخودآگاه به ساعت مچیام نگاه کردم. و باز هم کاملاً بدون هیچ قصد و غرضی، فقط محض اطمینان پرسیدم «کلاس تموم شد؟»
مربی من تا حدی آشفته شد. چون فکر میکرد منظور من از ساعت نگاه کردن و سوالی که کردم، انتقاد و اعتراض به زود تمام شدن کلاس است. خلاصه برای خودش حرفهایی زد: «اصغر آقا که کلاسش با ما همزمان است وقتی ما رفتیم هنوز نرفته بود، و میبینی که قبل از ما برگشته» یا «به ساعت نگاه نکن. جلسه اول معمولاً فلان جور است من چون دیدم تو پسر خوبی هستی اینجور شد.» و الی آخر.
من هرچند به طور کلی این که برای ۱۲۰ دقیقه آموزش پول بدهم و ۱۰۰ دقیقه آموزش دریافت کنم را دوست ندارم (فقط کافیست اینطور نگاه کنید، ۱۲ جلسه ۱۲۰ دقیقهای داریم، اگر از هر جلسه ۲۰ دقیقه کم کنیم، انگار از کل جلسات ۲ جلسه کامل را کم کردهایم)، اما واقعاً آن کارهایم کاملاً اتفاقی و بدون منظور بود. خلاصه اینکه یک جوری قضیه را جمعوجور کردم و خداحافظی کردم و جلسه اول به پایان رسید.
کاری ندارم که این دیر آمدن و زود رفتن مربی مصداق کمفروشی است و کاری هم به اعتقادات مذهبی مربی عزیز هم ندارم که دارد مرتکب گناه کبیره میشود (البته خودش فکر میکند چون از بقیه مربیها بهتر درس میدهد، کمکاری کمّی را دارد با کیفیت جبران میکند).
حرفم در این نوشته دربارۀ معانی ناخواستۀ سادهترین رفتارهای ماست. از جمله همین ساعت نگاه کردن.
در ماجرایی که من تعریف کردم، ساعت نگاه کردنِ من برای مربی من این معنی را داشت: «چرا کلاس را زودتر تمام کردی؟ مگر نباید تا ۶ آموزش بدهی؟»
یا مثلاً فرض کنید با دوست یا مخصوصاً شریک عاطفی خود بیرون رفتهاید. اگر مکرراً به ساعت نگاه کنید، طرف مقابل متوجه میشود و برداشتش این خواهد بود که شما از بودن با او لذت نمیبرید. دوستتان شاید این را به رویتان نیاورد. ولی شریک عاطفی قطعاً این را در زمانی مناسب دستمایه بحث و جدل قرار میدهد (و حق هم دارد).
البته همین ساعت نگاه کردن را به عنوان یک ابزار هم میتوان مورد استفاده قرار داد.
مثلاً فرض کنید کسی را اتفاقی در خیابان دیدهاید و او شما را به حرف گرفته است. شما هم واقعاً عجله دارید، یا عجله هم ندارید اما میخواهید از دست طرف مقابل خلاص شوید و همچنین رویتان نمیشود صریح بگویید که باید بروید. با فرض حواسجمع و تیزهوش بودن طرف مقابل، اگر چندباری به ساعت خود نگاه کنید و بدنتان جنبوجوش داشته باشد (انگار که میخواهید راه بروید اما دستوپایتان بسته است)، احتمالاً طرف مقابل خودش متوجه میشود که شما میخواهید بروید و مکالمه را جمع میکند.
هرچند این حرکت راحتتر از صراحت و رکبودن به نظر میرسد اما در واقع احتمال اینکه طرف مقابل ناراحت بشود کمتر نیست.
جلوی تاکسی یا عقب تاکسی
یک نمونه دیگر از رفتارهای ساده که افراد مختلف برداشتهای کاملاً متفاوتی از آنها دارند هم در ذهن دارم.
حدود یک سال پیش برای کاری از اسنپ ماشین گرفتم. آن زمان به خاطر کرونا تا جای ممکن عقب تاکسی و آژانس مینشستم. اما در آن روز خاص یادم نیست چرا جلو نشستم. تا نشستم راننده که آدم برونگرا و پرحرفی بود شروع به حرف زدن کرد. چیزی در این مایهها:
«حال کردم که جلو نشستی. یه سریا مخصوصاً خانوما میرن عقب میشینن، خودشونو میگیرن. انگار که ما لولوخرخرهایم یا اگه جلو بشینن فکر بدی میکنیم، یا فکر میکنن اربابن و راننده نوکرشونه.» من در این لحظه چنین حسی داشتم:
آن راننده احتمالاً خیلی وقت بود که به این کار اشتغال داشت و دوران پیش از کرونا هم چنین چیزی را حس کرده بود. اما من به شخصه فکر میکنم حداقل در دوران پساکرونا، اصرار بر عقب نشستن به نفع همهست. هرچند که در نهایت فاصله من با راننده از نیم متر به ۱٫۵ متر میرسد و باز هم در فضای بستهای هستیم، اما به هرحال احتیاط بیشتر ضرری ندارد.
یک نمونه دیگر هم به ذهنم رسیده که شاید مرتبط باشد.
باز کردن در نوشابه
احتمالاً برای شما هم پیش آمده که دیگران از شما بخواهند در نوشابهای، شیشهای، چیزی را باز کنید (البته مخاطبهای پسر احتمالاً این مورد را بیشتر تجربه کردهاند). یا احتمالاً اگر قدتان کمی بلند باشد جایی از شما خواسته شده که کاری انجام بدهید. مثلاً لامپی ببندید یا چیزی را از طبقات بالای کمد یا کابینت پایین بیاورید.
در اینجور کارها مخصوصاً اگر خودتان پیشقدم شوید، این احتمال وجود دارد که به طرف مقابل با رفتارتان حس بدی بدهید. مثلاً فرض کنید پسرخالهتان که چندسالی از شما کوچکتر است در حال تقلا برای باز کردن نوشابه است. اگر شما خودتان پیشقدم شوید یا بدتر، نوشابه را از دست پسرخاله بگیرید و آن را باز کنید، به او این سیگنال را میدهید که «تو ضعیفی. من از تو قویترم.»
به عبارتی در این سناریوها طرف مقابل حس میکند که شما دارید چیزی را به رخ او میکشید. بنابراین در زمان اینجور کارها باید خیلی حواسمان جمع باشد. به خیال خودمان داریم به طرف مقابل لطف میکنیم اما ممکن از دید او در حال خودنمایی و تحقیر دیگری باشیم.
در اینجور چیزها نحوۀ صحبت کردن و جزئیات رفتار خیلی مهم است. مثلاً در سناریوی نوشابه حالت مثبت این شکلی است:
پسرخاله در حال تقلاست. یا من چیزی نمیگویم و فقط نگاه میکنم، تا خودش درخواست کمک کند. یا میگویم «من دستم خشکه میخوای بده من امتحان کنم» یا «شاید دستت چربه بزار من وا کنم (که واقعاً سر سفره احتمالش زیاد است)». اگر موفق شدم که نوشابه را باز کنم با یکی از این دو جمله قضیه را به خوبی و خوشی تمام میکنم «فکر کنم ۹۹ درصد باز شده بود، یه ذرهاش مونده بود» یا «تو خستهاش کردی من کشتمش».
البته که این چیزها هیچکس را خیلی ناراحت نمیکند و شاید اصلاً این حد توجه به جزئیات بیهوده باشد. اما اگر میشود از دادن حس بد به دیگران جلوگیری کرد، چرا نکنیم؟
پی نوشت
تصویر شاخص این پست یک طراحی وکتور است که قبلاً از روی یک ویدئوی آموزشی انجام داده بودم. جالب است که بعد از حدود ۲ سال به دردم خورده است.
جالب بود ممنون
سلام
ممنون از شما که نظرات دلگرم کننده مینویسید.
سلام نوید.
بی مقدمه بگم که خیلی دلم برات تنگ شده و مدت تقریبا زیادیه که با هم گپ نزدیم و علاوه بر مواردی که همه مون میدونیم مثل ماجراهای اخیر و …؛کم کاری های خود منم بود که زودتر ازت احوال پرسی نکردم.
یه اعتراف صادقانه هم اینکه تقریبا از ۲ روز بعد از انتشار پستت،میخواستم کامنت بزارم برات ولی بخاطر یه سری مشکلات شخصی و بعدش هم اعتراضات اخیر و البته اهمال کاری خودم تا الان طول کشید ماجرا.
این مدت خیلی کمرنگ تر شدی نوید،نه توی فلوئنت میبینمت نه جاهای دیگه.حتما یکم از خودت برام بیشتر بنویس.
در مورد پستت هم میدونم چیزی که در ادامه میخوام بگم شاید هیچ ربط مستقیمی به پستت نداشته باشه،اما دوست داشتم این تداعی ها رو هم به یه بهونه ای زیر موضوع اصلی(که پرسیدن و خبر گرفتن از حالت بود) بنویسم :))
موضوع پیچیده و ساده سازی موارد که همیشه یکی از دغدغه های اصلی ام بوده و حالا فارغ از اینکه کسایی مثل انیشتین،آدام گرانت،دکتر آذرخش و بقیه هر کدوم حرف هایی رو در مورد پیچیده سازی و نگاه عمقی تر به مساله زدن(یا بعضا نزدن!)؛من میخوام با اشاره به بخشی از صحبت های هیوا و فروید و یه مثال کاملا آب دوغ خیاری تداعی خودم رو بنویسم که خیلی وقتا پیچیده کردن بیش از حد واقعا مضره.
یه جمله از فروید:
“Sometimes, a cigar is just a cigar,” Sigmund Freud once said. It might have been a strange quote coming from Sigmund Freud, the father of psychoanalysis, who seemed to take a deeper look at almost everything. Of course, the cigar is a big phallic symbol in Freud’s work.
حالا ماجرای این جمله که خیلی وسیعه ولی به طور خلاصه منظور این بوده که فروید کلا برای هر رفتار به ظاهر ساده ی ما،یک سری دلایل پنهان و عمیق از ناخودآگاه و این ها بیان می کرده و این مورد باعث شده بوده که بعضی از شاگرد هاش دیگه از خودش هم جلوتر بزنن و برای هر موردی یه سری دلایل عجیب و غریب بگن.
حالا چرا در نقل قول از “سیگار” استفاده شده؟
من خودمم درست نفهمیدم ولی ظاهرا فروید میگفته افرادی که سیگار میکشن،این سیگار نماد یا فالیک آل.ت جنسی مردانه ست و کلی شرح و تفسیر براش مینوشته که چرا مثلا از منظر روانکاوی بعضیا میرن سیگاری میشن.
ولی ظاهرا یه جایی به عنوان نوعی طعنه و کنایه میگه که:Sometimes, a cigar is just a cigar.
یعنی که دیگه شور همه چی رو در نیارین که بخواین برای هر مورد ساده ای هزاران دلیل عمیق تر بتراشین.
یه جای دیگه هم یه داستان بامزه و تا حدی طنز شنیدم که میگفت یه نفر رفته پیش یه روانکاو و بهش گفته بوده که آقای روان کاو من احساس سردرد و حالت تهوع دارم و یکم آبریزش بینی دارم.من چه مشکلی دارم؟
روانکاو هم ۴ ساعت براش تحلیل کرده بود که این درد ها سایکوسوماتیک(دردهای بدنی با منشا روانی) هستن و حالت تهوع ات بخاطر رفتار بد مادرت در کودکی باهات بوده یا سردردت بخاطر اون کتکی بوده که در ۹ سالگی از پدرت خوردی و … و بعد از ۴ ساعت یارو رو میفرسته خونه.
دو هفته بعد روانکاو و مراجع هم دیگه رو میبینن و روانکاو میگه بهتر شدی آیا؟مراجع هم میگه آقای دکتر ببخشیدا! ولی رفتم تست دادم و گفتن دلیل تمام اون سردرد ها و حالت تهوع ها و اینا کرونا بود و دارو خوردم و خوب شدم خدارو شکر!
خلاصه که درسته که جاهای زیادی میگن عمیق تر به زندگی و مسائل نگاه کنین ولی حواسمون به سیگار فروید هم باشه بد نیست 🙂
سلام امیرحسین
امیدوارم حالت خوب باشه.
قربونت. منم اتفاقا دلم میخواست با تو و چندتا از فلونتی های دیگه یه حال و احوالی بکنم.
توی فلوئنت که والا بیسروصدا خداحافظی کردم. هرکاری کردم نشد به دورکاری ادامه بدم.
خودت چطوری؟ دانشگاه و کارهای مربوط به دکتر مکری چطور پیش میره؟ (اگه خواستی و وصل هستی، ادامه این صحبتهای شخصیتر رو میتونیم توی تلگرام انجام بدیم)
نه اتفاقا به نظرم جمله فروید و داستان اون شخص مبتلا به کرونا کاملا مربوط به پست بود. صحبت من در مورد پیچیدگی پشت رفتارهای ساده بود که گاهی ازشون غافل میشیم. اما نباید هم از اونور بوم بیفتیم و همهچیز رو خیلی عمیق و پیچیده بررسی کنیم.
گاهی اوقات ساعت نگاه کردن، فقط ساعت نگاه کردنه. 😉
جالبه که بگم برای منم زیاد پیش میاد بخوام کامنت بزارم و پشت گوش بندازمش. و متاسفانه نتیجه اینه که معمولا کامنتی که قرار بود بزارم رو نمیزارم. چون ایده رو جایی ثبت نمیکنم. یا حتی اون صفحه خاص رو بوکمارک نمیکنم.
بنابراین بهتره که اگه میخوایم کامنت بزاریم، همون موقع بنویسیمش (حالا یا منتشر کنیم یا ذخیره کنیم برای بعد).
قربونت نوید.
حرف هامون رو در تلگرام ادامه میدیم و اونجا پیام میذارم.
در مورد کامنت هم موافقم ولی بخشی از مشکل هم پراکنده بودن ذهن مونه که در مورد اونم با اشاره به مواردی مثل مغز دوم و … صحبت می کنیم.
به کم فروشی در آموزش که اشاره کردی، یادِ سه سال پیشِ خودم افتادم که تجربهی مشابهی با مربی رانندگیم داشتم.
مربّی من هم به طرز عجیبی کمفروشیهای خودش رو با چهار تا مربی کمفروشتر از خودش توجیه میکرد.
جلسه سوم چهارم بود که بیست دقیقه نیم ساعت زودتر تموم کردنهاش طاقتم رو طاق کرد و بالاخره بهش گفتم آقا هنوز مونده تا سر ساعت بشهها.
بنده خدا هم با حالت طلبکارانه جواب داد: “برو خدا رو شکر کن، تازه ما که خوبه! آقای فلانی(همکارش) رو ندیدی که به اسم دو ساعت یه ساعت بیشتر کلاس نمیره و توی یه ساعت باقیمونده هم با شاگردهاش که امتحان شهر رد شدهان، نیم ساعت کار میکنه و اندازه یه ساعت ازشون پول میگیره.”
والا الان که سنم بیشتر شده و وضع خراب مملکت و ویران بودن بعضی قسمتهای این خونه، از پایبست رو میبینم، یه خرده بهش حق میدم و میگم اون هم تقصیر چندانی نداشته. (سخته ببینی که کلّهگنده تر از تو، نامردی و کمفروشیهای صد برابر بدتر میکنن و هیچکی بو نمیبره؛ ولی تو با شصت سال سن، باید به یه جغله بچهی ۱۸ ساله سرِ نیم ساعت کمفروشی جواب پس بدی.)
از طرفی هم آدم با خودش میگه این آدمهایی که خودشون به خودشون رحم نمیکنن و هوای همشهری و شاگردهاشون رو ندارن، یه سری بدبختیها حقشونه. (خلایق هرچه لایق)
نمیدونم والا…
ولی درکل، اون دوران دوران خاطرهانگیز و خوبی بود. تو هم سعی کن ازش لذت ببری و به قصههای مربیت گوش بدی.
مربی من با اینکه سنش زیاد بود و بعضی وقتها از تعریف کردن خاطرات و خالیبندیهاش، منو خیلی میخندوند؛ ولی درکل دوستش داشتم و چیزهای باحالی ازش یاد گرفتم.
کلّی باهام صحبت میکرد، تجربیاتش رو منتقل میکرد و خیلی خاطره میگفت. (البته درصدی از خاطراتش هم کاملاً معلوم بود که برا خودش نیست؛ و خاطراتِ گرگ وال استریت رو داره واسهم تعریف میکنه :/)
البته من بیشتر ازش درس عبرت میگرفتم تا الگو، اما شنیدن قصههای شصت سال زندگیش برام الهامبخش بود.
یه چیز جالبی هم که اون زمان درمورد آدمها و مخصوصاً افراد مسنتر فهمیدم، حرفی بود که یکی از دوستهام بهم زده بود. (ممکنه کمی بیادبانه باشه، خودت به صلاحدید خودت اصلاحش کن و این پرانتز رو حذف کن):
“آدم وقتی پیر میشه، خیلی چیزها به تخ*مش میشه.
دیگه براش مهم نیست که با دمپایی بیاد توی خیابون و بره خرید؛ دیگه براش مهم نیست که ریش و سیبیلش خیلی بلند بشه و اصلاح نکرده میره مهمونی. کلّاً دیگه حرف مردم به تخ*مشه و خودش رو زندگی میکنه.”
و مربی من دقیقا یه همچین آدمی بود.
واقعاً کار نداشت که من میفهمم داره خالی میبنده، چیزی رو میگفت که بهش حس خوب میداد. (یا فکر میکرد حس خوب میده) توی خیابون خیلی راحت و بدون رودربایستی کنار من چشم چرونی میکرد و یه سری خاطرات دیگه یادش میاومد.
…..
ببخشید زدم جاده خاکی. کلاً هدفم این بود که بگم رانندههای آموزشگاه به احتمال زیاد آدمهای باحالی هستن و گوش دادن بهشون میتونه تمرینی باشه برای «فعالانه گوش دادن».
پینوشت بیربط: پارک دوبل و دنده عقب توی کوچه رو قشنگ یاد بگیر. منی که احتمالا استعداد تجسم فضاییم هم خیلی خوب نیست، الان که دو سال شده گواهینامه دارم، کلاً پارک دوبل نمیکنم و موقع پارک کردن، دنبال جایی میگردم که بشه با کلّهی ماشین رفت تو. 😂
سلام مجتبی
پس به نظر میاد کمفروشی بین عزیزانِ این قشر خیلی هم کمیاب نیست. 🙂
من واقعاً نمیدونم در این باره چیکار میشه کرد یا چه قضاوتی میشه کرد. حرف تو رو میفهمم و قبول دارم. آدمها وقتی این حجم از دزدی و نابرابری رو میبینن خیلی بهشون فشار میاد که خودشون بخوان سالم و تمیز کار کنن.
مربی من همیشه از خودش تعریف میکرد که آره، من فلانم و مربیهای دیگه این همه توضیح نمیدن و غیره. والا من که تا حالا با مربیهای دیگه نبودم نمیدونم کیفیت آموزششون در چه حده. اما واقعاً خودم از مربیم به خاطر توضیحات و تجربیات رانندگی خیلی راضی ام (و از ماشینش به شدت ناراضی هستم، تا روز آخر تمرین با ماشینش دنده عقب و ترمز رو سخت انجام میدادم. در حالی که با ماشین خودمون خیلی راحت و روون کار میکردم اینها رو).
آره ما هم خیلی حرف میزدیم. و اتفاقا من بیشتر گوش میکردم و سعی میکردم از حرفهای اون استفاده کنم. بخشی هم دلیلش این بود که من وقتی دارم کاری انجام میدم کار دومم نمیتونه فعالانه باشه. موقع بازی کردن یا رانندگی کردن فقط میتونم کار منفعلانه ای مثل گوش کردن انجام بدم.
و اتفاقا منم از گوش دادن به حرفها و تجربیات آدمهای بزرگتر علاقه دارم. حرفهای مربیم هم جالب بود. فقط مسئله اینه که جهت گیری سیاسیش دقیقا چیزی بود که من مخالفشم (طرف دقیقا همون ایدئولوژی و افکاری رو داشت که باعث شده ما ایران رو خرابه یا طویله بنامیم).
آره قاعدتا آدم پیر تسلطش بر هنر ظریف «رهایی از دغدغهها» بیشتر از جوونترهاست.
چشمچرونی رو گفتی. آخ آخ. مربی من یه دور از نوک انگشتهای پا تا موهای خانمهای توی افق دیدش رو اسکن میکرد. بعد حالا یه تیکه ای میومد که حالت انتقادی یا ابراز ناراحتی داشت. یکی نیست بگه مرد مومن، تو در وهله اول اصلا نباید اونا رو نگاه کنی، که حالا بعدش بخوای بیای بگی این چرا پاش معلوم بود اون چرا موهاش معلوم بود.
بازم برمیگردم به حرف قبلیم. همین ایدئولوژی پیروانی داره که برای صیانت از پاکی و عفاف جامعه، به دخترها و زنهای نامحرم دست میزنن، کتکشون میزنن و الی آخر.
این اواخر که داشتم تاریخ جنگهای صلیبی رو میخوندم یه جاهایی به حوادث وحشتناک میخندیدم و در عین حال عصبانی هم میشدم.
مثلا در اولین جنگ صلیبی، لشکری از فقرا یا مساکینِ اروپایی (عمدتا فرانسوی و ایتالیایی)، راهی قسطنطنیه شدن تا از اونجا به سمت فلسطین و سرزمین مقدس برن تا با مسلمانها بجنگند و قبر مقدس عیسی مسیح (اورشلیم) رو «آزاد» کنن.
این لشکر مساکین در مسیرشون انقدری که مسیحی کشتن و مسیحی های ارتدوکس اروپای شرقی و بالکان رو آزار دادن (در حد غارت خانه ها و قتل و تجاوز)، به مسلمانها آسیب نزدن. چون ۹۵ درصدشون توی اولین رویارویی با لشکر مسلمین (سلجوقی ها) کشته شدن، بدون اینکه آسیب خاصی به دشمن وارد بکنن. کمدی نیست واقعا؟
به نظرم گشت ارشادی که دست روی دخترها و زنها بلند میکنه همینقدر مضحکه. این کمدیهای سیاه، معمولا خیلی هم تلخ هستن.
در رابطه با کلمه ستاره دار هم باید بگم من معتقدم اگه مفهومی با یه کلمه ای بهتر از بقیه کلمات مشابه منتقل میشه باید با همون بیان بشه. حتی اگر از نظر اکثر مردم اون کلمه بیادبی یا ناهنجار باشه. اینجا میتونی راحت باشی. 😉
ممنون بابت توصیه. همین یکشنبه آتی آزمون شهری دارم. رانندگیم عالی نیست، ولی قابل قبوله و احتمالا بیشتر از ۷ بار رد نشم. 🤣
نمیدونم تو هم کامنتهای استاد شعبانعلی رو پیگیری میکنی یا نه. من تقریبا هرروز چندبار روزنوشتهها رو چک میکنم و کامنتهای جدیدشون رو میخونم. یه پاراگرافی توی آخرین کامنتشون به نظرم واقعا طلا بود:
«بگذریم. حرفم اینه که این چیزی که ما داریم، اسمش دقیقاً «اصل ۴۴» هست. نه خصوصیسازی و نه اقتصاد نئولیبرال و نه فسادزدایی و … فقط اسمش میتونه اصل ۴۴ باشه و فقط خودمون میفهمیم چیه. وگرنه در دوران استالین هم قیمت زولبیا و بامیه رو دستوری اعلام نکردن و در لیبرالترین دولتها هم داروهای ضروری مردم وسط خیابونی شبیه ناصرخسرو به شکل آزاد فروخته نمیشه. این یه شاهکاریه که «نه غربی هست و نه شرقی» همونطور که از اول گفته شده بود و وعده داده شده بود.»