زندگی پر است از انواع غبطه‌ها، حسرت‌ها و غصه‌ها. حس من این است که حسرت‌های مادی را راحت‌تر از چیزهای معنوی می‌توان جبران کرد. بالاخره در نهایت، PS5 می‌تواند حسرتِ PS4 نداشتۀ ما را ارضا کند. با این وجود، حتی اگر کسانی بهتر از قبلی‌ها پیدا کنید، نمی‌توانید بگویید این هم دقیقاً همان است، فقط کمی بهتر. «این همان دوست است، یک مدل بالاتر.»

احتمالاً برای شما هم بارها پیش آمده که در جایی، جمعی، شرایطی قرار گرفته باشید، و خودتان را اضافه یا نامناسب بدانید. یا با خودتان بگویید حضور در اینجا لیاقت من نبود، یا اینجا بودن برای من شکنجه‌آور است.

برعکسش هم بسیار برای ما پیش آمده. به جایی، جمعی، شرایطی نگاه می‌کنیم و غبطه می‌خوریم. «ایکاش من هم همراه دوست دخترم سوار آن کشتی تفریحی لوکس بودم.» «دلم می‌خواست من هم متولد سال فلان در کشور فلان بودم.» «چقدر دلم می‌خواست من هم در فلان مهمانی یا گفتگو حضور داشتم.»

یا شاید غبطه به شکل دیگری باشد.

خاطرات و افکاری که تقریباً فراموش‌شان کرده بودم

یادم است زمانی که کلاس ۶ام دبستان بودم، همکلاسی‌های عجیب و غریبی داشتم، شاید هم آنها عادی بودند و من غیرعادی. تقریباً بیش از نصف کلاس داشتند برای حضور در آزمون‌های خاص و ورود به مدارس تیزهوشان آماده می‌شدند. نمره‌های کلاسی‌شان هم ۱۹-۲۰ بود. من چه؟ در ریاضیات سادۀ خودمان هم مشکل داشتم. و اصلاً خبر نداشتم چنین مدارسی وجود دارند. یا چنین کلاس‌ها و دوره‌هایی هستند که ما را برای آزمون‌های تیزهوشان آماده می‌کنند.

خیلی دوست داشتم با دوتا از بچه‌های تاپ کلاس دوست شوم. اسم یکی‌شان پویان بهمنی و دیگری نیما اویارحسینی بود. با هرکدام هر از چندگاهی گپ و گفت‌هایی داشتیم. واقعاً بچه‌های خوبی بودند. چه از نظر درسی و چه از نظر اخلاقی.

مهربانی و شاید ترحمِ فراتر از حد انتظار

آن زمان تازه داشت مُد می‌شد که برای بچه‌های تبلت بخرند. من و برادرم مقداری پس‌اندازمان را روی هم گذاشتیم و پدر هم کمکی کرد و برای‌مان یک تبلت خرید. چه تبلتی؟ برند پیر کاردین. آن تبلت، با آن برند مسخره‌اش، عمر بسیار کوتاهی داشت. ولی همان مدت کوتاه هم برای ما شیرین بود. پس از این همه سال، از کار پدرم حرصم می‌گیرد. چرا که با همان پول می‌شد تبلت‌های باکیفیتی مثل لنوو و هوآوی خرید.

یک روز، روز بازی در مدرسه بود. همه اسباب بازی برای خود آورده بودند. جالب است که من اصلاً یادم نیست چه با خودم آورده بودم. شاید هم چیزی نیاورده بودم. نمی‌دانم. اما به هرحال خوب یادم هست که برای من جذاب‌ترین صحنه‌های آن روز، بازی‌های قشنگِ روی تبلت‌های خوبِ بچه‌ها بود (یادم نیست در آن برهه تبلت داشتیم یا قبل و بعدش بود). هرچه که بود برای من روز پرحسرتی بود.

همان روز یا کمی بعد (یا قبل)، با پویان بهمنی ،که بالاتر معرفی کردم، داشتیم صحبت می‌کردیم. گفتم من هم تبلت دارم. پرسید «مارکش چیه؟». گفتم «پیر کاردین». مطمئنم تا به حال اسمش را نشنیده بود و بعد از آن هم نشنید. اما گفت «عه. چه جالب. شنیدم مارک خوبیه.» اگر اشتباه نکنم یکی دیگر از همکلاسی‌های تاپ که دوست پویان بود هم آنجا بود (شایانِ چی‌چی؟). پویان بهمنی غرور من و آبروی من را جلوی دوستش که با من کاملاً غریبه بود حفظ کرد. این حد از شعور برای بسیاری از بزرگسالان هم قفل است.

واقعاً خسران بزرگی بود که نشد با پویان دوست شوم.

تنزل جغرافیایی و اجتماعی

بگذریم. فقط خواستم بگویم که بچه‌های خوبی بودند و من هم دلم می‌خواست باهاشان صمیمی شوم. اما بنا به هزار و یک دلیل (تفاوت فرهنگی، طبقاتی، رفتاری، محل زندگی و تحصیلِ سال‌های قبل)، نشد که با هم خوب آشنا شویم.

در سال‌های اخیر از طریق سرچ در اینترنت و تلگرام و اینستاگرام و … هم تلاش کرده‌ام که پیدای‌شان کنم. اما چیزی دستگیرم نشد. برایم سوال است که چرا این بچه‌زرنگ‌های لعنتی هیچ‌کدام‌شان وبلاگ ندارند یا با اسم واقعی در تلگرام و اینستاگرام نیستند.

چرا دارم این حرف‌ها را می‌زنم؟ چون حس می‌کنم در دوست‌یابی گند زده‌ام. البته که با ورق‌هایی که در اختیارم بوده بد هم بازی نکرده‌ام. زمانِ «پویان و نیما» من زیادی اسکل و شوت بودم. از خودم حرصم می‌گیرد. چرا آنقدر پَرت بودم؟ بعدها هم که آمدیم به محلات پایین‌تر و گزینه‌هایم از «پویانِ باهوش و مهربان» و «نیمای درسخوان و مؤدب» رسیدند به «امیر دودی» و «ممد خطر». همین که در این فضا، سیگاری یا حتی معتاد نشدم باید به خودم آفرین بگویم.

در گذشته که پُخی نبودی، حالا چطور؟

اگر بخواهم بشمارم، ۴ دوست دارم (در همین ۴ نفر هم اما و اگر زیاد است) و تعدادی نیمچه دوست. بر اساس معیارهایی که من برای سنجش آدم‌ها دارم تنها یکی هم‌سطح من است و ۳ نفر دیگر جایی پایین‌تر از من قرار دارند.

حتماً این را شنیده‌اید: «شما میانگینی از دوستان/اطرافیان‌تان هستید»

این جدول را به صورت کاملاً سرانگشتی یا به قول خارجی‌ها «پشت پاکت‌نامه‌ای» نوشته‌ام (Back-of-the-envelope calculation).

نامنمره (از ۱۰۰، طبق معیارهای ذهنی من)
نوید۵۵
نون۴۵
لام۴۰
دال۳۰
ه۵۵
میانگین۴۵

معنی جدول بالا این است که دوستان فعلی من خروجی‌شان پایین کشیدن من است. در بهترین حالت می‌توانند برای من بی‌ضرر باشند ولی در هیچ حالتی فایده ندارند. اما طبق اصل اقتصادی «هزینۀ فرصت» وقتی از یک سود محروم می‌شوید، انگار ضرر کرده‌اید. پس وقتی من ۳ دوست بد دارم. ضررش برای من، ۳ دوست خوب است که می‌توانستم داشته باشم اما ندارم.

قبلاً جدی به این موضوع فکر نکرده بودم. اما دیروز که با آقا هیوا صحبت می‌کردیم به من تلنگر زدند. گفتند «می‌تونی از وبلاگت برای شبکه‌سازی و پیدا کردن همون کسانی که فکر می‌کنی ازشون محروم شدی، استفاده کنی.» امیدوارم واقعاً اینطور بشود (البته که قدم‌های خوبی برداشته شده).

تنفر از قرار گرفتن در جایی که به آن تعلق ندارم

در مهمانی‌های خانوادگی با گوشت و خون درک می‌کنم که از آشناهای «خونی»‌ام، فاصله زیادی دارم. دغدغه‌ها، افکار، اولویت‌ها، علاقیات، تقریباً همه‌چیزمان فرق دارد. تنها دیالوگ من احوال‌پرسی عمومی است. همین و بس.

در دانشگاه، خودم هم پُخی نیستم. اما واقعاً از محیط دانشگاه‌مان و بچه‌ها ناراضی‌ام (اگر نگویم متنفر). دلم می‌خواست بین آدم‌های بهتری قرار می‌گرفتم که به بهتر شدن من کمک کنند.

چند وقت پیش با یکی از همکلاسی‌های هنرستان درباره دانشگاه دولتی و آزاد و بقیه صحبت می‌کردیم. گفتم «فرقش اینه که اگر دانشگاه فلان بودم با همکلاسی‌ها مشغول همایشی، پروژه‌ای، مقاله‌‌ای، تحقیقاتی، چیزی بودم. اونوقت اینجا دور هم جمع می‌شیم که مساحت مستطیل رو به دست بیاریم. نتایج‌مون هم به این شکل میشه: ۲۰، ۱۲۸۶، ۳۲، x-17، -۳۲۷ و تهی.»

در هنرستان هم همین حس غریبگی وجود داشت. همانطور که قبلاً اشاره کرده‌ام، متاسفانه یا خوشبختانه، بیشتر هنرجویانِ هنرستان از سر اجبار آمده‌اند. جای دیگری راه‌شان نمی‌دادند. اما من به رشتۀ کامپیوتر علاقه داشتم و با توجه به کارنامه کلاس نهم، دستم برای هر رشته‌ای باز بود.

انگار هرجا که می‌روم قطعۀ ناجور پازل هستم.

He walks among us, but he is not one us.

From Lost TV series

عشق به قرار گرفتن در جایی که – هنوز – به آن تعلق ندارم

بعضی جاها یا جمع‌ها هستند که آرزو کرده‌ام، داخل‌شان بودم. می‌خواستم بگویم آنها که مربوط به ژنتیک و خانواده و چیزهای انتسابی هستند را کنار بگذاریم و بقیه را بگویم. دیدم که همه‌چیز یک پایش در همین چیزهاست. قبل‌تر اشاره کردم که بخش مهمی از فاصلۀ میان من و امثال پویان در خانواده و طبقۀ اجتماعی بود.

یا برای مثال، من دوست داشتم متولد دهۀ ۵۰، ۶۰، یا سگ‌خورد، دهۀ ۷۰ بودم. به خاطر فرصت‌‌های اقتصادی که حالا دیگر نیستند. به خاطر آدم‌های بزرگی که می‌توانستم هم‌دوره، هم‌شاگرد، همکار و دوست‌شان باشم. من – به فرض محال – هرچقدر هم که آدم خفنی بشوم و افتخار هم‌نشینی با بزرگان را پیدا کنم، با کسی مثل استاد محمدرضا شعبانعلی ۲-۳ دهه تفاوت سنی دارم. یا با همین آقا هیوا که رئیس عزیز من هستند، هرچقدر هم صمیمی بشویم، «مانع سنی» یا «فاصله سنی» همیشه محدودیت ایجاد می‌کند.

[اسم استاد شعبانعلی آمد. این گفتگو را از دست ندهید.]

سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از متغیرهای زندگی (variables of life) استفاده کنم و اگر باخت و ضرری هم در کار بود، دلیلش تنها ثابت‌های زندگی‌ام (constants of life) بوده باشند. یعنی جوری زندگی کنم که اگر جایی باختم یا زمین خوردم بدانم که واقعاً از توان من خارج بوده و مشکل از تصمیم، تفکر یا رفتار من نبوده.

مسیرهایی که برای ایجاد یا قرار گرفتن در جمع‌های ایده‌آل فرضی‌ام به ذهنم می‌رسند:

  1. فعال شدن در جمع متممی‌ها یا باقی جاهایی که آدم‌های جالب می‌توانم پیدا کنم (دارم به سایت LessWrong هم فکر می‌کنم اما مطمئن نیستم)
  2. بیشتر نوشتن در این وبلاگ، دربارۀ موضوعات و دغدغه‌هایم
  3. بیشتر گشتن در وب، به دنبال آدم‌هایی که ازشان خوشم بیاید (آدم‌هایی که ازشان خوشم می‌آید)
  4. (شاید) فعال‌تر شدن در دنیای واقعی و اجتماعی‌تر شدن (مثلاً فعالیت در کافه‌هایی که بازی‌هایی مثل مافیا برگزار می‌کنند، یا هربازی و فعالیت جمعی دیگری که جذاب باشد)

اهمیت آدم‌های خوب در زندگی

چند روز پیش یکی از مهم‌ترین و شیرین‌ترین اتفاقات چند وقت اخیر افتاد (اتفاق خوب قبلی شروعِ فصل نهایی اتک آن تایتان بود)، با آقا هیوا یک گپ و گفت خودمانی داشتیم. برای من بسیار خوشایند و البته مفید بود. نمی‌دانم نرمال است یا نه. اما فکر نمی‌کنم هر کسی نگاهش به رئیس یا کارفرمایش مثل من باشد (با توجه به چیزهایی که از برخی محیط‌های کاری دیده و شنیده‌ام). من آقا هیوا را نه فقط کارفرما یا رئیس خودم، بیشتر مثل یک منتور یا مربی می‌بینم. حتی اگر بخواهم پرروبازی در بیاورم، می‌توانم بگویم که شاید روزی با هم «دوست» هم بشویم. در کنار – و زیر دست – کسی مثل آقا هیوا بودن، برای من زمانی از آن «حسرت‌ها» بود که بالاتر گفتم. خوشحالم که شانس و کمی هم انتخاب‌ها و تلاش‌های خودم باعث شدند به اینجا برسم. امیدوارم لیاقت این همنشینی را داشته باشم و حفظ کنم.

اگر یک توصیه برای دوستانی که جویای کار هستند داشته باشم، این است که به این که «برای چه کسی» و «با چه کسانی» کار می‌کنند توجه داشته باشند. احتمالاً پس از مدتی اهمیت مزایایی مثل حقوق خوب و عنوان شغلی باکلاس در ذهن کاهش می‌یابد. اما اگر درست انتخاب کرده باشیم، هرچه جلوتر می‌رویم از کار کردن با رئیس و همکاران خود لذت بیشتری می‌بریم و بیشتر شکرگزار شانس و انتخاب‌های خود خواهیم بود.

البته ممکن است بگویید حتی شریک زندگی هم پس از مدتی برای آدم تکراری می‌شود. اما به نظر من تنها ویژگی‌های خوب آدم‌ها برای‌مان تکراری می‌شوند. ممکن است به لبخند‌های شیرین همسرتان یا شکیبایی رئیس‌تان عادت کنید، اما احتمالاً به جیغ‌و‌دادهای بی‌وقفه همسر یا خشم بی‌دلیل رئیس عادت نمی‌کنید.

اگر رئیس خوب، معلمان خوب، همکاران خوب، دوستان خوب، همسر خوب (یا همسران خوب 😉، شوخی کردم، یکی هم زیاد است)، خانواده خوب، یا هر آدم خوب دیگری در زندگی‌تان دارید، بابت شانس و انتخاب‌های خود شکرگزاری کنید (کاری که نگارنده پس از تکمیل متن انجام خواهد داد). و البته سعی کنید که این خوبان را از دست ندهید.

پی نوشت

این نوشته حدود ۲-۳ هفته در پیش‌نویس باقی ماند. همیشه انتشار حرف‌های شخصی‌تر و خودافشاکننده‌تر سخت‌تر است. احتمالاً خواندن‌شان هم سخت باشد. اما بالاخره خودم را راضی کردم که دکمه انتشار را بزنم.

برایم خیلی جالب است که با اینکه کم می‌نویسم اما وقتی می‌‌خواهم پستی بنویسم، پست‌ها طولانی‌تر از گذشته می‌شوند. شاید دلیلش این است که حرف‌ها در ذهنم تلنبار می‌شوند و اینجا هرازگاهی به صورت کپه‌کپه تخلیه می‌شوند.