این کتاب آنقدر شناخته شده است که من ترجیح میدهم با «معرفی» کردنش کلمات را هدر ندهم. و چندان جدید هم نیست (سال ۲۰۰۸).
بنابراین در این پست سعی میکنم به بخشهای جذابش و بعضاً کامنتها و نظرات خودم روی آن جملات و پاراگرافها، اکتفا کنم.
بعضی از این حرفها واقعاً عمیق و فلسفی و بهفکرفروبَرَنده هستند و بعضی صرفاً خندهدار هستند. امیدوارم اگر هنوز هم این کتاب را نخواندهاید، پس از این متن به خواندنش ترغیب شوید.
متأسفانه حواسم نبود که شماره صفحات هم وارد کنم. اما ترتیب این بریدهها، همان ترتیب کتاب است.
حرفهای خودم را با این رنگ مینویسم.
بریدهها
برای او مو کوتاه کردن به قدری به جراحی مغز بیشباهت بود که فکر میکرد هر مردی که جفت دست و یک قیچی دارد میتواند این کار را بکند. «من پولم رو نمیریزیم تو جیب سلمونی جسپر. مگه چیه؟ فقط وقتی رسیدی به پوست باید کارت رو متوقف کنی.»
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند.
آدمهای زشت هم میدانند زیبایی چیست، حتا اگر آن را ندیده باشند.
به محض این که پیشنهادم پذیرفته شد دیگر ازش بدم آمد. حالا دیگر به نظر ایدهای احمقانه و فاجعهبار میآمد. وقتی تنهایی در سرم بود بیشتر دوستش داشتم. حالا که پایش به دنیا باز شده دیگر مسئول چیزی بودم که دیگر هیچ کنترلی رویش نداشتم.
این اولین نبرد من بود با ایدهها، نبردی که تمام زندگیام ادامه پیدا کرد: نبرد بر سر این که کدامشان باید اعلام شوند و کدامشان بسوزند و نابود و دفن شوند.
بهش میگویند الهام؛ ایدههایی ناگهانی که درست زمانی که فکر میکنی احمقی بیش نیستی در مغزت منفجر میشوند.
نه تنها ایدهها بلکه نظرات، افکار و احساسات ما هم وقتی از ذهن ما خارج میشوند خیلی ترسناک میشوند. چون نمیدانیم که دنیا و آدمهایش چگونه با این outputهای ذهنی ما برخورد میکنند.
ممکن است این که به مادرتان بگویید طرح روسریاش شما را یاد لُنگ میندازد، برایش چندان خوشایند نباشد. برای شما مسئله یا خنثیست یا خندهدار. اما برای مادرتان که ساعتها چرخیده و از بین دهها گزینه این مورد را انتخاب کرده، حرف شما ناراحتکننده است. ۱
در فصل «جیببری: خلافی صمیمی» جملهای بود به این شرح: اگر مجبورید زیپش را باز کنید، چیزی که با آن طرف هستید جیب نیست. فوراً دستتان را در بیاورید!
راستش تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که همه دوستم داشته باشند و موفق و پولدار برگشتن دل کسی را به دست نمیآورد.
موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریضایم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دورهای است که زوال پیوستهی جسممان برایمان قابل ادراک نیست.
استرید یا پالین یا هر چه اسمش هست یواشکی رفته سراغ کتابهایم تا مرا با جملههایی که زیرشان خط کشیدهام بشناسد.
پس احتمالاً حالا شما هم میتوانید من را بشناسید.
میخواهم همهچیز را تمام کنم ولی نمیدانم چطور، شاید بیتفاوتیام است که باعث میشود هر روز بیشتر دوستم داشته باشد – اگر میخواستم بمانم احتمالاً گوشم را میگرفت و پرتم میکرد بیرون ولی چون میداند خودم قصد رفتن دارم این کار را نمیکند. او میداند که لذت پرت کردن یک نفر به خیابان تا چه اندازه کم میشود وقتی خود طرف با یک فشار انگشت پا به فرار میگذارد.
من تحمل شنیدن نظرات بقیه را ندارم چون مطمئنم یا دارند چیزهایی را که جایی شنیدهاند تکرار میکنند یا نظراتی را که در بچگی به خوردشان دادهاند غرغره میکنند. ببین، هر کسی حق دارد نظر داشته باشد و هیچوقت هم وسط حرف کسی نمیپرم که دارد نظرش را بیان میکند، ولی میتوانی مطمئن باشی چیزی که میگویند مال خودشان است؟ من که مطمئن نیستم.
یکی از پیشنویسهایم با این پاراگراف ارتباط ظریف و دورادور دارد. خویشاوند دور، چیزی مثل شوهر خاله/عمه.
فکر کردم قادر نیستم این، مادر بچهام را دوست بدارم، و شاید بچه را هم نتوانم دوست داشته باشم. و چرا من اینجوری هستم؟ به خاطر اینکه عشق به خود ندارم؟ من از خودم بدم نمیآید، همین کافی نیست؟
یونانیها ایدههای جالبی در مورد ادارهی جامعه داشتند، ایدههایی که امروز هم اعتبار دارند، خصوصاً اگر اعتقاد داشته باشید بردهداری عملی فوقالعاده است.
ولی عاشقش بودم یا نه؟ عشقم بالغ بود یا نابالغ؟ خب، روش خودم را برای فهمیدن این موضوع داشتم: وقتی عاشقم که از مرگ او به اندازهی مرگ خودم وحشت داشته باشم. عاشقانه و رمانتیک است اگر بگویم از مرگ او بیشتر از مرگ خودم واهمه دارم، ولی راستش دروغ است، و اگر از آرزویم برای زیستن برای اعصاری متمادی بیاینکه حتا ذرهای از وجودم آسیب ببیند خبر داشتید، میپذیرفتید همین هم به اندازه کافی رمانتیک بود، وحشت از مرگ محبوب.
من هم یک معیار خیلی مهم دارم. خوب است برای خودمان یک معیار داشته باشیم.
شروع کرده بود به مقایسهی من با برایان، همیشه هم بازنده من بودم. مثلاً گفت من به اندازهی برایان رمانتیک نیستم چون یکبار به او گفته بودم «من با تمام مغزم تو رو دوست دارم.» تقصیر من بود که درک نمیکرد قلب اعتبار سر را دزدیده و منشأ احساسات وحشی و سودایی در واقع سیستم پیچیدهی اعصاب مغز است و من به این دلیل از نام بردن از قلب به عنوان انبار تمام احساساتم اجتناب کردم چون قلب چیزی نیست جز تلمبه و تصفیهکنندهای خیس و خونین؟
بعد کارهایی که برایم کرده بود فهرست کرد. به نظر زیاد میآمد ولی بیشترشان ازخودگذشتگیهای ناچیز بودند. مثلاً یکیشان این بود، «با اینکه مارگارین دوست دارم، کره خریدم.»
به نظرم باید به بتوانی به آدمهای زندگیات نگاه کنی و بگویی «من بقایم را به تو مدیونم.» یا «تو بقایت را به من مدیونی.» و اگر نمیتوانی چنین چیزی بگویی گور پدر همهشان. من فقط میتوانستم به پدرم نگاه کنم و فکر کنم «خب، به رغم فضولیهای تو زنده موندهم لعنتی.»
بعضی آدمها حس میکنند در حال غرق شدنی و وقتی جلوتر میآیند تا بهتر ببینند، نمیتوانند در برابر وسوسهی پا گذاشتن روی سرت مقاومت کنند.
«هیچوقت از سر حسننیت با کسی نبودهای؟»
«چرا.»
«از روی ترحم چی؟»
«بله.»
«خب من اصلاً مشکلی ندارم که به عنوان کار خیر با من باشی.»
«میشه بحث رو عوض کنیم؟»
«نمیدونستم اینقدر خودخواه و بیخیری. مگه یه سال داوطلب کار خیریه نشدی؟»
«واسه فقرا پول جمع میکردم، باهاشون دوست نمیشدم.»
بیاید دربارهی فضای داخلی کازینوی سیدین باهم روراست باشیم: انگار لاسوگاس و زیرشلوار لیبراچی ۲ باهم یک بچهی نامشروع به وجود آورده باشند و این بچه از پله افتاده باشد پایین و سرش خورده باشد به لبهی یک بیل.
رینولد میخواست یک بند با فونت Times New Roman به قرارداد اضافه کند ولی میخواست اندازهاش چهار باشد. وکیلش داشت دربارهی جنبهی اخلاقی این حرکت پیشنهادی بحث میکرد و اعتقاد داشت که در هیچ متنی نباید از فونت کوچکتر از هفت استفاده کرد چون صورت خوشی ندارد.
همه میخواستند توجه مسئول بار را جلب کنند. بعضی مشتریهای سمج پولشان را در هوا تکان میدادند. انگار میخواستند بگویند «ببین، ما پول قوی داریم! اول سفارش من رو بگیر! بقیه میخوان جای پول تخممرغ بدن!»
یادم است که ما هم زمانی که مدرسه میرفتیم دم بوفه مدرسه همیشه چنین رفتاری داشتیم. جالبتر این که همین چند هفته پیش هم چنین رفتاری از خودم سر زد (یادم نیست در چه فضایی بود) و یاد این پاراگراف افتادم.
چه خوشتان بیاید و چه نه من مشهور هستم و این یعنی شما باید برایتان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف میکنم، در حالی که من هیچ علاقهای ندارم بدانم شما اصلاً خودتان را تمیز میکنید یا میگذارید همانطور بماند. ۳
هفتهای یکبار باید میرفتم ادارهی بیمه بیکاری و بهشان لیست جاهایی را ارائه میکردم که نتوانسته بودم درشان استخدام شوم و این کار هم روزبهروز سختتر و خلاقانهتر میشد. استخدام نشدن روزبهروز مشکلتر میشود. بعضی رئیسها هر آدمی را استخدام میکنند!
با توجه به تجربه خودم و برادرم، برای آدم شاغل راحت کار پیدا میشود تا آدم بیکار.
نه، نمیتوانم خود را متقاعد کنم روح چیزی است به غیر از اسم رمانتیکی که روی خودآگاهی گذاشتهایم تا بتوانیم باور کنیم از هم نمیپاشد و نمیپوسد.
گاهی فکر میکنم حیوانِ انسان برای زنده ماندن غذا و آب احتیاج ندارد؛ غیبت جواب همهی نیازهایش را میدهد.
حق با بوداییها است. آدمهای گناهکار به مرگ محکوم نمیشوند، به زندگی محکوم میشوند.
اگر دکتر محلهتان برای رونق کسبوکارش دعا میکتد باید آرزو کنید خدایانش به حرفش گوش نکنند.
اگر با دقت گوش کنی، کشف میکنی مردم هیچوقت بر له چیزی نیستند، بلکه علیه ضد آن هستند.
این مورد را سرسری رد نکنید. ارزش توجه را دارد.
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند، «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
نظر من
باید بگویم این کتاب فراتر از انتظارم بود. مخصوصاً این که پیچش داستانی (Plot Twist) داشت، برای من بسیار جذاب و لذتبخش بود.
اگر قسمت بشود نسخه انگلیسیاش را دوست دارم بخوانم. اگر نشود اما در حد مرور حتماً بررسیاش میکنم.
من نسخۀ نشر چشمه، با ترجمۀ آقای پیمان خاکسار را خواندم. با خواندن متن فارسی، میتوانم بگویم که تقریباً روان و بینقص است و خواننده احساس نیاز به خواندن متن اصلی پیدا نمیکند. اما متأسفانه به خاطر رعایت شئونات اسلامی مترجم عزیز مجبور بوده تغییراتی در داستان ایجاد کند که من الان با مرور سریع بخشهایی از کتاب متوجهشان شدم. از همان پاراگراف اول تفاوتها دیده میشود. اما نمیدانم چقدر زیاد هستند.
این کتاب لحظات و دیالوگها و اتفاقات خندهدار (معمولاً از نوع کمدی سیاه) زیاد دارد. اما هشدار میدهم که تلخی و ناراحتی درش موج میزند. بنابراین اگر فعلاً حال روحی مساعدی ندارید مطالعه این کتاب را به تأخیر بیندازید. ۴
- میدانم مثال فوقالعادهای نبود اما منظورم را رساند.
- پیانیست و خواننده آمریکایی که لباسهای پرزرق و برق به تن میکرد.
- بیشتر کشورهای غربی با چند استثناء، در توالت خود را تنها با دستمال کاغذی پاک میکنند. البته اگر پاک کنند.
- البته امیدوارم بزرگنمایی نکرده باشم. به هرحال در هر داستانی بالا و پایین زیاد است. و هیچ داستانی تنها خوشی یا بدبختی نیست.