انگار همین یک ساعت پیش بود که از درد کمر نمی‌توانستم در هیچ حالتی آسوده باشم. اما حالا روی صندلی ناراحتی سیخ نشسته‌ام و دارم تایپ می‌کنم.

چهارشنبه به شکل عجیبی مریض شدم و تا شب خوب شدم. سخت‌ترین بخش غروب بود که داشتم از کمردرد می‌مردم. بخشی از آن چندساعت به خواب‌وبیداری، غرق شدن در خیالات و در نهایت شنیدن موسیقی بی‌کلام و خیره شدن به تاریکی و باریکه‌های نوری که پرده نتوانسته بود جلوی‌شان را بگیرد گذشت.

خوشحالم که آن غروب دردناک تمام شد. اما این گونه تجربه‌های بیماری برای من همیشه خاص و تکرارناپذیر هستند. نه این که دلم بخواهد باز هم تجربه‌شان کنم. اما به هرحال لحظات ویژه‌ای هستند که به من اجازۀ فکر کردن و تمرکز می‌دهند. تمرکزی که شاید در روزهای عادی کمتر به آن دست پیدا کرده‌ام.

متاسفانه هرگز استفاده‌گر خوبی نبودم. زمان‌های سرشار از آرامش و تمرکز را، بیشتر مواقع نه به تمرکز روی مشکلات و راه حل‌شان و دیگر افکار سازنده، بلکه به خیال‌پردازی و مستی با رویاها گذراندم. چرا؟ نمی‌دانم. شاید این خیال‌پردازی‌ها همان آرامش‌بخشِ وابسته‌کنندۀ من هستند. آرامش‌بخشی که برای بعضی‌ها با سیگار و الکل مترادف است و برای من احتمالا با غرق شدن در افکار و خیالات.

این همه ضربه بر صفحه کلید نزدم ک فقط ذهنم را خالی کنم.

خواستم بگویم لحظات تلخ و بد (مثل زمان مریضی که توان هیچ کاری را نداریم) به ما تلنگر می‌زنند تا قدر روزهای عادی را بدانیم. همان روزهایی که بیهوده هدرشان می‌دهیم. بدون آن که در انتها بتوانیم از یک کار مفید در آن روز یاد کنیم.

شاید این «جوگیری پس از حادثه» باشد. هرچه که هست حداقل تا زمانی که در یادم هست و اثرش تازه‌ست بهتر است بهره‌اش را بکشم. می‌خواهم مطمئن شوم هرروزی که می‌گذرد حداقل یک دلیل برای به بطالت نگذشتنش بتوانم ارائه کنم.

انیمۀ زیبای Re: Life in a different world from zero را چندوقت است که می‌بینم. «چندوقت» برای توصیف بازۀ زمانی که من فصل اول را تماشا کردم عبارت مناسبی نیست اما لازم نیست روی این موضوع وقت تلف کنیم.

در پاراگراف بعد به نکته‌ای مهم از داستان اشاره می‌کنم که ممکن است «اسپویل» محسوب شود.

سوبارو (کاراکتر اصلی) هربار که با خطری جدی رو به رو می‌شود پس از چندبار درگیری و مردن به شکل‌های دردناک می‌فهمد که چگونه موانع را از سر راه بردارد.

قطعا من در زندگی با مشکلات کشنده روبه‌رو نیستم. و قطعا قابلیت برگشتن به زندگی را ندارم. پس مجبورم حالا که دارم زندگی یا بازی می‌کنم با همین ورق‌هایی که در دست دارم درست بازی کنم.

نکتۀ اصلی ری زیرو برای من این بود که با تسلیم شدن و فرار کردن فقط شکست به دست می‌آید. اما با ایستادن و جنگیدن و فکر کردن و تلاش کردن شانس پیروزی وجود دارد. همه این نکته را می‌دانیم. خیلی از حکمت‌های زندگی را همه‌مان از بچگی می‌شنویم و یاد می‌گیریم اما با این حال نیاز داریم که به انحاء مختلف و با پوشش‌های جدید مدام به ما یادآوری شوند.

قهرمان ری زیرو (سوبارو) هم مثل من زیادی خودش را بالا می‌گیرد. هرچند تفاوت‌مان این است که او همه چیز را جار می‌زند اما من فقط در ذهنم خودم را بالا می‌گیرم. به هرحال جفت‌مان خودبزرگ‌بین و در عین حال خودمتنفر هستیم. نمی‌دانم این دو ویژگی با هم در تضادند یا نه اما مطمئنم هر دو در من هستند. و اتفاقا باعث تعادل می‌شوند. خودبزرگ‌بینی باعث می‌شود که خودم را نبازم و به خودم امید داشته باشم. تنفر از خود باعث می‌شود که زیادی هم بالا پرواز نکنم و از واقعیت دور نشوم. چون وقتی از کسی متنفر باشید ضعف‌ها و بدی‌هایش را بهتر می‌بینید و البته همیشه مراقبید که بیش از حد بالا نرود.

امیدوارم افکار و اتفاقات این چند روز اخیر و این پست (که بعدا می‌توانم بازخوانی‌اش کنم و این درس‌ها را تازه کنم) باعث شوند کمتر از خودم متنفر باشم و بیشتر به خودم افتخار کنم.