هنوز در شوک هستم. نمی‌دانم چرا مرگ مهسا امینی انقدر برای من سنگین بود. نمی‌گویم باقی اتفاقات تلخ که در این چندسال رخ دادند، کم‌اهمیت‌تر یا کم‌ارزش‌تر بودند. اما این بار فرق داشت.

از خودم تعجب کردم. یادم نیست آخرین بار کی اشک ریخته بودم. باورم نمی‌شود که سال‌هاست در هیچ مراسم عزاداری گریه نکرده‌ام و برای کلی بدبختی و بدشانسی‌های خودم هرچقدر که زور زدم اشکی در نیامد. اما جمعه که از مرگ مهسا خبردار شدم، بی‌اختیار اشک ریختم. نتوانستم و نخواستم جلوی اشک‌ها را بگیرم. غم امروز نباید فراموش شود. این اشک‌ها، این بغض، این کینه باید بمانند.

مدام در ذهنم تصور می‌کنم که اگر من خواهری داشتم و به چنین سرنوشتی دچار می‌شد چکار می‌کردم؟ چه حسی می‌داشتم؟ حس کردم خواهر من بوده که به دست حیوانات وحشی کشته شده است (متاسفم که به حیوانات توهین می‌کنم، اما فحش‌های دیگری که به ذهنم می‌رسند بسیار رکیک و غیرقابل‌بازگویی هستند.)

تمام بستر و کانتکست را پاک کنید. اصلاً فرض کنید خبر مربوط به یک دختر اقلیت مسلمان در فرانسه است. فقط به اصل خبر توجه کنید:

«یک دختر ۲۲ ساله، به خاطر نوع پوشش خود دستگیر شد، مورد ضرب و شتم حیوانات وحشی قرار گرفت، سرانجام به دلیل خونریزی مغزی در طی یک روز درگذشت.»

چرا؟ با کدام منطق چنین اتفاقی را می‌توان توجیه کرد؟ از همه ‌مهم‌تر، کدام وجدان بیداری می‌تواند بعد از این فاجعه از گشت ارشاد (یا در واقع گشت کشتار که روح هزاران زن را روزانه می‌کشد، و این بار موفق جسم یک زن را هم بکشد) دفاع کند؟

بعد از قتل خواهرمان مهسا، این حیوانات قلاده‌شکسته به جان مردم سقز افتادند. و حداقل می‌دانیم که دو جوان غیور سقزی، محمد پارسا و کیان درخشان، به شدت آسیب دیده‌اند و احتمال فوت‌شان وجود دارد. بعد از این همه وحشی‌گری، همراهی با جمهوری اسلامی دیگر ارتباطی با دین‌داری، مصلحت کشور، حماقت یا چیزهای دیگر ندارد. دلیلش کوری ایدئولوژیک یا حرام‌لقمه بودن است.

چندوقت است که مسئله حجاب تقریباً در ذهن من حل شده است. اما الان اعصاب و توان ذهنی نوشتن را ندارم. همین‌قدر بگویم جمهوری اسلامی دغدغۀ دین و آسایش و اخلاق را ندارد. خودتان را گول نزنید. این موجود هزارپدر یا بی‌‌پدری که ما با آن روبرو هستیم را هیچکس گردن نمی‌گیرد. نه جمهوری‌ست و نه اسلامی.

حکومت یزیدیان (همان ج.ا.) تلاش می‌کند خودش را پشت نام حسین پنهان کند، اما دم خروسش خیلی وقت است که پیدا شده.

من که مدت‌هاست کوچک‌ترین اعتماد، علاقه یا ترحمی نسبت به حکومت یزیدیان ندارم. فقط تنها تفاوت این است که قبلاً من هم تا حدی طرفدار تغییرات و اصلاحات بدون خشونت یا خشونت کمتر بودم. جمهوری اسلامی نسبت به مردم ایران رحم ندارد. حتی در مبارزه هم شرف ندارد.

مردم با دست خالی مقابل کسانی ایستاده‌اند که زره‌پوش هستند و باتوم و سپر و سلاح گرم به دست دارند. اما این برای جمهوری اسلامی کافی نیست. این هیولای بی‌شاخ‌ودم همه‌چیز را باید به گوه بکشد. تحمل جنگ برابر را ندارد. با آمبولانس پلیس و زندانی جابجا می‌کند. بعد ویدئوی متوقف کردن آمبولانس توسط معترضین را پیراهن عثمان می‌کند. اما این هم برایش کافی نیست. نفوذی یا اصطلاحاً لباس شخصی می‌فرستد میان جمعیت، مسجد و قرآن و پرچم آتش می‌زنند، به زنان هتک حرمت می‌کنند و همه اینها را به گردن معترضین می‌اندازند.

تمام وجودم درد می‌کند و می‌سوزد. احساس اختگی و ضعف دارم. هرروزی که زیر سایه جمهوری اسلامی نفس می‌کشم ننگ است. خواهرجان به حرمت خون تو هم که شده دیگر با بی‌غیرتی و پستی خودم کنار نمی‌آیم. تا زنده‌ایم و جمهوری اسلامی سر کار است، ننگ بر پیشانی ماست.

«روزی
تقویمی خواهیم نوشت
هرروزش
مناسبتی دیگر» – محمدرضا شعبانعلی

پی نوشت

در این خراب‌شده درد یکی دوتا نیست. در توییتر چشمم به خبر بسیار دردناک قتل امیرحسین خادمی (نوجوان ۱۶ ساله) خورد. روز و ساعتی نیست که داغدار خواهر یا برادری نشویم.

برادرم امیرحسین و خواهرم مهسا