انتقام‌جویان وظیفۀ سنگین دفاع از انسان‌ها را بر دوش داشتند و باید در «نبرد بی‌نهایت» در برابر دشمنی فراانسانی می‌ایستادند.

اگر دقت کرده باشید دنیای واقعی شبیه داستان‌ها نیست که یک دشمن قسم‌خورده داشته باشیم و او ما را به خاک سیاه بنشاند. معمولا ما سوپرمن نیستیم و معمولا دارک‌سایدی هم در کار نیست.

بله در بازه‌هایی از عمر، کسانی هم برای ما دردسر درست می‌کنند اما اگر عمرمان را ۶-۷ دهه در نظر بگیریم، این آزاردهندگان یا رقیبان یا دشمنان پشه‌های زودمرگی بیش نیستند. دیر یا زود از شرشان خلاص می‌شویم.

به نظرم دشمن اصلی من خود من هستم. تا پایان زندگی، من هستم که می‌توانم بیشترین آسیب‌ها را به خودم وارد کنم. با انتخاب‌های اشتباه، با رفتارهای نابه‌جا و افکار نادرست.

جنگ با امثال ثانوس و دارک‌ساید می‌تواند بی‌نهایت نباشد. بیشتر اوقات در آخر راه حلی برای از بین بردن‌شان پیدا و قصه تمام می‌شود. اما در جنگ من و خودم، شکست و پیروزی در کار نیست. متاسفانه واقعیت مثل «باشگاه مشت‌زنی» هم نیست که قضیه را با یک گلوله حل کنیم. آن «تنبلِ پست‌فطرتِ بی‌عقلِ هوس‌رانِ بی‌حواس» همیشه هست و همیشه خواهد بود.

پس چاره چیست؟ چگونه «منِ خوب» می‌تواند «منِ بد» را کنار بزند؟ جواب: نمی‌تواند. ما نمی‌توانیم بخش تاریک خود را از بین ببریم. حتی اگر یک تن خاک هم روی آن خالی کنیم، هنوز آن زیر می‌تواند نفس بکشد.

چارۀ یک‌باره و همیشگی وجود ندارد. اما می‌توان به طور مداوم و بدون توقف آن را کت‌بسته نگاه داشت. می‌توانی دستش را ببندی. می‌توانی بالاسرش بایستی و اجازه ندهی که خودش را آزاد کند. اما نمی‌توانی او را به حال خودش رها کنی. هربار که خواست دستش باز کند، یک لگد به صورت بزن تا بیشتر با طرح کف کفشت آشنا شود. زیرا به محض این که چشم ازش برداری، خود را می‌رهاند و به سمت فرمان زندگی‌ات می‌رود.

نسخه‌ای برای زندگی واقعی

قطعا دو نفر در یک نفر زندگی نمی‌کنند، مگر این که بحث بارداری باشد. من از این استعاره (اگر بتوان به این‌ها استعاره گفت) استفاده کردم تا بگویم همۀ‌ ما ویژگی‌ها، عادات و رفتارهای خوب و بدی داریم. درست است که این مجموعه‌ها چهره ندارند اما به هرحال به صورت نامرئی در ما هستند.

اگر بخشی از آن «منِ بد» را تنبلی در نظر بگیریم، هر تلاش برای برنامه‌ریزی، داشتن نظم و انضباط و دوری از اهمال‌کاری یک «لگد در صورت» تنبلی محسوب می‌شود.

بدی‌های ما هرگز خسته نمی‌شوند. اگر به حال خودمان رها شویم احتمالا بدخلق، تنبل، افراط‌کار، هوس‌ران و … خواهیم بود. کنترل این رویه‌ها نیازمند تلاش همیشگی‌ست.

«لگدهایی برای تنبلی»

  • داشتن فهرست کارهای روزانه، هفتگی و ماهانه
  • داشتن فهرست آرزوها و اهداف (ترجیحا جداگانه)
  • داشتن نظم و انضباط
  • داشتن برنامۀ روزانه و هفتگی و شاید ماهانه
  • داشتن اراده و کوشش برای عمل به برنامه و انجام کارها
  • انجام هر کار مفید

این که من بر میل به بازی کردن، انیمه دیدن، گشت و گذار در وب و غیره غلبه کردم و دارم – خیر سرم –  یک پست برای وبلاگ می‌نویسم؛ لگدی‌ست بر صورت نحس تنبلی.

این که قبل از حمام کردن خودم را راضی می‌کنم، چت‌ها را پایان می‌دهم و آمادۀ ورزش می‌شوم هم یک لگد محکم در صورت تنبلی‌ست.

این که پس از مدت‌ها جهاد اصغرم را شروع کرده‌ام، و دارم بخش‌های مختلف زندگی‌ام (اتاق، قفسۀ کتاب‌ها، وسایل مدرسه و لوازم التحریر، فولدرهای آهنگ و فیلم و کتاب) را غربال، تمیز و مرتب می‌کنم هم یک لگد جانانه است در صورت تنبلی.

نبردهایی کوچک اما تاثیرگذار

قطعا ما همیشه نمی‌توانیم پیروز میدان باشیم. برای انگلیسی‌زبان‌ها تقریبا تفاوت جنگ و نبرد مشخص است. بارها در فارسی کلمات «جنگ» و «نبرد» را شنیده بودم اما هیچ وقت به این شکلی که الان دقت می‌کنم بهشان نگاه نکرده بودم. تفاوت ظریفی وجود دارد. ترجمه تقریبی War می‌شود جنگ، مثل جنگ ایران و عراق. فرایندی که ماه‌ها و شاید سال‌ها طول می‌کشد و هر War شامل چندین Battle است. Battle را معمولا نبرد ترجمه می‌کنند. چیزی که ما عملیات بیت المقدس می‌نامیم احتمالا خارجی‌ها مثلا Battle of Jeruzalem می‌نامند. بنابراین هر جنگ شامل چندین نبرد است.

من هم می‌خواهم بگویم این جنگ ناتمام من با خودم شامل هزاران نبرد است. نبردِ غذا خوردن، نبرد بازی کردن، نبرد درس خواندن، نبرد نوشتن، نبرد یادگیری فتوشاپ، نبرد رژیم گرفتن یا هرچه.

مهم این است که سرنوشت بسیاری از جنگ‌های دنیای واقعی با یک نبرد خاص تعیین شده است. و بسیاری هم نه. بسیاری از نتایج تاریخی فارغ از رخدادهای برجسته، در نهایت حاصل سلسله اتفاقاتی بودند که شاید راز خیلی‌های‌شان در سینه چند نفر دفن شده باشد.

خوشبختانه در جنگ من و یا جنگ شما، باختن یک نبرد به مثابه باخت تمام جنگ نیست. امروز نبرد ورزش را باختم. فردا دو برابر ورزش می‌کنم و انتقام خونین می‌گیرم. 🙂

شاید بتوانیم خودمان را همه‌کارۀ این جنگ بدانیم. فرماندۀ جنگ، پیاده نظام، افسر، سواره نظام و غیره.

در واقع هر دو طرف جنگ هم خود ما هستیم. اویی که تلاش می‌کند من را از نوشتن باز دارد من هستم. و اویی هم که دلش می‌خواهد بنویسد و در نوشتن پیشرفت کند هم من هستم.

تا روزی که زنده‌ایم در این جنگ حضور داریم و شاید زمانی که مرگ را نزدیک می‌بینیم برای حساب کتاب بد نباشد. وقتی که پا به جهان پس از مرگ گذاشتیم و اگر حساب و کتابی بود یا حداقل اندکی آگاهی داشتیم هم، می‌توانیم با خودمان دودوتا چهارتا کنیم، ببینیم در این جنگ ۵۰-۶۰-۷۰ یا ۱۰۰ ساله چند نبرد را بردیم و چند نبرد را باختیم؟ و در نهایت آیا جنگ را باختیم یا بردیم؟

من هر روز چند نبرد را می‌بازم و البته چندتایی را هم پیروزمندانه به سرانجام می‌رسانم. نمی‌دانم سرانجام جنگ ما چیست. اما می‌دانم که باید تلاش کنم، تا جای ممکن به راحتی در هیچ نبردی تن به شکست ندهم.

این نوشته را در دو نوبت نوشتم. تشخیص این که از کجا بخش دوم را نوشتم سخت نیست. امیدوارم روزی بتوانم ساختار و پیوستگی در نوشته‌ها ایجاد کنم. این نوشته هم اگر خوش شانس باشد – بر خلاف تمام نوشته‌های قبلی – احتمالا بازنویسی و به‌روز‌رسانی خواهد شد.