مهمترین اصل وبلاگنویسی حداقل در اوایل مسیر، مداومته. البته این چیزیه که من از افرادی که قبولشون دارم شنیدم.
امروز دیگه واقعا نمیدونستم چی بنویسم، اما به لطف پیادهروی ایدهیابی کردم.
میدونم قبلا هم از این که اوایل مسیر باید، به کمیت (هر روز نوشتن) اهمیت بیشتری داد. بعضی چیزها ارزش تکرار دارن. برای من، این جمله (دیالوگ) از سینمایی «شوالیۀ تاریکی» به همین صورت هست.
«تو یا یک قهرمان میمیری یا اونقدر زنده میمونی که ببینی خودت شدی آدم بده.»
حدود یک ساله که روی لاک اسکرین (صفحه قفل) گوشیم بوده اما به خاطر مفهومش، که به شدت بهش اعتقاد دارم، هنوز برای من جذابه.
این موضوع کمیت در نوشتن هم همینه. به نظرم یادآوری این نکته به خودم که تکراری و مزخرف نوشتن (و نه کپیبرداری) و از ننوشتن بهتره. حداقلش اینه که ذهنم از نوشتن دور نمیشه. یادم میمونه که وظیفه دارم هرروز این سایت رو بهروز کنم.
البته مطمئن نیستم تا کی اما بعد از یک مدتی که حس کنم اگر ننویسم اذیت میشم، الزام هر روز نوشتن رو برمیدارم. مثلا هفتهای چهار پست. شاید هم زمانی از هرروز نوشتن دست بکشم که واقعا تهی بشم. در واقع من از اولِ راه اندازی این سایت هم همچین غنی نبودم J.
میخوام یک راز دربارۀ خودم افشاء کنم. هروقت که دربارۀ وبلاگنویسی، نوشتن، معرفی فیلم و کتاب، زندگی (درددل)، خاطرات و … پست میگذارم؛ در واقع زمانیه که نمیدونم از چی بنویسم.
بله درست حدس زدید، اینهایی که نام بردم دستهبندیهای اصلی مطالب سایت بودن و معنیاش اینه که من تقریبا نود درصد مواقع تا قبل از نشستن پشت سیستم، نمیدونم قراره چی بنویسم.
دلم میخواست دست و بالم باز بود که بتونم اینجا جوک بنویسم. البته نه از این لطیفههای حلال ;).
متاسفانه تنها مخاطب لطیفههام خودمم. که البته مهم هم نیست. به طور کلی آدم نباید به مخاطب اهمیتی بده. 😉
نه ولی جدا از شوخی مخاطب داشتن خیلی خوبه و یک معاملۀ برد-برد هست. کار من به بوتۀ آزمایش گذاشته میشه و مخاطب هم استفاده میکنه. البته قطعا نوشتههای بیمحتوای من در این بحث نیستن.
***********************************
«هزاران دلگیری بسیار کوچک، عشق و دوستی را بیشتر تهدید میکند تا یک دلگیری بزرگ…»
واقعا من این جمله رو با گوشت و پوست حس کردم. احتمالا برای شما هم ملموس باشه. به دوستیها یا اصلا هرروابط عاطفی بههمخوردهای که دارید نگاه کنید.
من خودم با دوست صمیمیام یک بار دعوای شدید داشتم. متاسفانه جفتمون بد داغ کردیم. خلاصه وسط بحث و ناسزاها فهمیدیم که سوءتفاهم بوده. از بعد اون (حدود دو سال) یک بار هم بحث نکردیم باهم. به هم ناسزا میگیم، غر میزنیم و هم رو مسخره میکنیم ولی میدونیم که دوستیم.
اما از اون طرف با دو نفر دوست (مذکر) بودم (در بازههای مختلف) که اتفاقا باهم خیلی مهربون بودیم. یعنی خدایی من یکبار هم اذیتشون نکردم. اونا هم همینطور. ولی به هزار روش مختلف دیگه جوری اذیتم کردن و تحقیر شدم که آرزو میکردم ایکاش تو صورتم تف میکردن.
بخشیدن دوستی که فقط یکبار چند ساعت شدید باهاش دعوا کردم، ولی هزاربار دیدم که ریز ریز رفاقتش رو نشون داده، برای من خیلی خیلی راحتتر بوده تا بخشیدن کسی که به ظاهر جوری رفتار میکنه انگار خیلی برام احترام و اهمیت قائله اما در عمل هزار بار دیدم که پشتم رو خالی کرده.